خود غلط بود آنچه می پنداشتیم... ✍🏻یکی از اعضای ارجمند متن زیر را برایم فرستاده: ‏ «وقتی 7-8 سالم بود، با پدرم به تشییع جنازه یکی از دوستان پدرم که هرگز ندیده بودمش و نمی شناختمش رفتیم. یک گوشه ایستاده بودم و به مراسم نگاه میکردم و منتظر بودم که خلاص بشه و برویم پی زندگیمون که مردی میانسال دستی بر شانه ام گذاشت و گفت: پسرجان، زندگی زیبا است، ولی زیاد وقت نداریم. زمان زود می گذرد. از وقت خوب استفاده کن و سعی کن مفید زندگی کنی. بعد هم توی جمعیت تشییع کننده گم شد. وقتی چشمم به قاب عکس اون مرحوم روی تابوت افتاد، دیدم این همان یارو است که دست بر شانه ام گذاشته و نصیحتم کرده بود! ‏همان جا افتادم. غش کردم !. برای سالیان سال بدون چراغ روشن نمی توانستم شبها بخوابم. اعصابم به هم می ریخت و بعضی شبها کابوس میدیدم! اقلا توسط ۱۰۰ روان پزشک ویزیت شدم ولی هیچ کدام نتوانستند کاری از پیش ببرند. زندگی عادی نداشتم. ‏خاطره آن فرد از دنیا رفته و حس دستش بر شانه ام همیشه با من بود! همه این گرفتاریها و استرسها و درگیریها ادامه داشت. تا چند روز پیش فهمیدم یارو برادر دوقلوی آن مرحوم بوده!!». هر رفتاری در روانشناسی بر پایه ی احساس است و هر احساسی از «اندیشه و فکر» آدمی تولید می شود. منبع ترس های آدمی «افکار ناکارآمد» است. گاهی سالها ترسی در جان انسان ها رخنه می کند که ریشه آن یک فکر غلط بوده است. . *به قول حافظ:* *خود غلط بود آنچه* *می پنداشتیم!*