داستان 💕💕 - بخش اول نمیدونم چقدر طول کشید ولی برای من زمان طولانی بود درد شدیدی داشتم و آفتاب می خورد تو صورتم و نمی تونستم سرمو تکون بدم ... اصلا نمی فهمیدم کجام درد می کنه ..فقط مامانم رو صدا می کردم اونو می خواستم و دیگه به هیچی فکر نمی کردم ....... که صدای شیهه ی اسب رو از دور شنیدم که نزدیک می شد فکر کردم یودوش دوباره برگشته .. و بعد صدای ماشین رو شنیدم .... کمی بعد یودوش رسید کنارم پوزش رو مالید به پهلوم ..و بالافاصله قلیچ خان صدام کرد .. گلین ...گلین ..ای خدا ...به من رحم کن ..و خودشو رسوند به ... دوباره صدام کرد .. گفتم : درد دارم تکونم نده ...همه جام درد می کنه ..سرم شکسته داره خون میاد .. کمرم ..مامان ..مامانم رو می خوام ..... قلیچ خان داد زد آلپ ارسلان برو زود زنگ بزن آمبولانس بیاد ... چیزی نیست عزیزم نترس من اینجام ؛ نمی زارم چیزت بشه ..خوب میشی .. با ناله گفتم : به خدا تقصیر من نبود زین باز شد چرخید ... نتونستم خودمو کنترل کنم ... گفت: باشه می دونم ..می دونم دیدم ..تو به این چیزا فکر نکن ..حرف نزن ... گفتم : مامانم رو می خوام ... گفت : باشه چشم هر چی تو بخوای فقط خودتو اذیت نکن ...و شال کمرشو باز کرد و سر منو باهاش بست ... گاهی از لای چشمم بهش نگاه می کردم ... گفتم : خیلی درد دارم کاش بیهوش می شدم ... دستم خیلی درد می کنه ....تکونم نده ... گفت : می دونم عزیز دلم؛؛ صدمه دیدی ولی زود خوب میشی صبر داشته باش آمبولانس زود میاد ... داستان 💕💕 - بخش دوم وقتی آمبولانس رسید دو نفر منو در حالیکه فریادهام به آسمون رفته بود بلند کردن و گذاشتن روی برانکارد .. بردن توی آمبولانس و قلیچ خان در حالیکه از شدت اضطراب همش داد می زد گفت : تو با ماشین بیا بیمارستان ..من با گلین میرم ... و نشست کنارم .... و در حالیکه دست راستم تو دست قلیچ خان بود و مدام باهام حرف می زد , تا خود بیمارستان از درد فریاد زدم و گریه کردم .... اونجا فورا منو بردن اتاق عمل ...و یک آمیول بهم زدن و چند دقیقه بعد دیگه چیزی نفهمیدم .... وقتی به هوش اومدم رو تخت بیمارستان بودم و دست راستم تو دست قلیچ خان بود و دست چپم تا کتف توی گچ .. دور تا دور کمرم باند گچی بسته بودن و سرم پانسمان داشت ... قلیچ خان فورا صدام کرد اغشام گلین ؟ ..خوبی ؟ صدامو میشنوی ؟ گفتم : چه بلایی سرم اومده ؟ بگو کجام صدمه دیده ؟ گفت : چیزی نیست خوب میشی ..... بزار دوتا خبر خوب و خوش بهت بدم ..اول اینکه ما داریم بچه دار میشیم ..و تو این حادثه براش اتفاقی نیفتاده خدا رو صد هزار مرتبه شکر .. دکتر می گفت همینطور که استراحت کنی مشکلی پیش نمیاد ... گفتم : آخ ...راست میگی ؟ من حامله بودم ؟ واقعا چیزیش نشده ؟ گفت : آره عزیزم ..این معجزه ی خدا بود با این شدت جراحاتی که تو بر داشتی میشه گفت معجزه شده ... فقط خدا به ما رحم کرده داستان 💕💕 - بخش سوم بی رمق بودم و دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... خوابم می برد و دوباره بیدار میشدم و مثل اینکه هر بار به هوش میومدم از قلیچ خان می پرسیدم من چی شدم ؟مامانم ؛؛ .... چرا نمی تونم حرکت کنم ؟...ولی دیگه صدای اونو نمی شنیدم و دوباره از هوش میرفتم ... نمی دونم چه مدت به این حال بودم ولی وقتی یکم اثر بیهوشی رفت احساس کردم یکی داره منو نوازش می کنه و دستم رو گرفته ... بدون اینکه چشمم رو باز کنم ..گفتم : مامان ..مامان جون ... گفت : جونم ؛عزیز دلم ؛مادر بمیرم برات ..من اینجام .. من هستم اومدم ؛ قربونت برم ..نیلوفرم چشمت رو باز کن مادر ..بزار اون چشم قشنگت رو ببینم ... با شوق دیدن اون حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ... مامان و ندا اومده بود ..دو طرفم داشتن گریه می کردن ... نگاه کردم آلماز خانم و آنه و قلیچ خان هم بودن .... حالا تازه یادم اومده بود که قلیچ خان می خواست دوتا خبر خوب بهم بده ...و یادم اومد که باردارم ...با ناله گفتم ..مامان جون بچه دار شدم ..من حامله ام ... گفت : می دونم عزیزم ..خبر دارم مبارکت باشه اشاالله ... ندا همینطور که چشمش پر از اشک بود گفت : خبر داریم خانم خوشگله قلیچ خانت برای تو و بچه ات گوسفند کشت .... @shakh_nabat_1400