شمیم معارف, [١٥.٠٨.١٨ ١٣:٥٩]
جوان خائف
سلمان فارسی از بازار آهنگران کوفه عبور میکرد، دید مردم دور جوانی را گرفتهاند و آن جوان بیهوش روی زمین قرارگرفته است.
وقتیکه مردم حضرت سلمان را دیدند، از محضر ایشان درخواست کردند که دعایی بخواند تا جوان از حالت بیهوشی نجات یابد.
سلمان وقتیکه نزدیک جوان آمد، جوان برخاست و گفت: مرا عارضهای نیست، از این بازار عبور میکردم دیدم آهنگران چکشهای آهنین میزنند، یادم آمد که خداوند متعال در قرآن میفرماید:
برای کفار گرز گران و عمودهای آهنین است که بر سر آنها مهیا باشد (1) تا این آیه را شنیدم این حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقهمند شد و محبت او در دلش جای گرفته و او را برادر خود قرارداد و پیوسته با همدیگر دوست بودند: تا اینکه آن جوان مریض شد و در حالت احتضار افتاد، سلمان به بالین وی آمد و بالای سر او نشست.
در این حال سلمان به عزرائیل توجه کرد و گفت: ای عزرائیل با برادر جوانم مدارا کن و نسبت به وی مهربان و رئوف باش!
عزرائیل در جواب گفت: ای بنده خدا، من نسبت به همه افراد مؤمن مهربان و رفیق هستم (2)
::منبع:
1- لهم مقامع من حدید حج: 21.
2- داستان جوانان ص 94
::یکصد موضوع پانصد داستان جلد اول