💢 شهدا خبر داشتند
شهید علیاصغر خنکدار
علیاصغر خنکدار مردِ جبهههای جنگ بود. او دلی به وسعت دریا داشت و شجاعتش بینظیر بود.
یکی از دوستانش میگوید: قبـل از عملیـات والفجـر 8 مـن و اصغـرآقـا در پایـگاه شـهید بهشتی اهـواز قــدم میزدیم.
اصغـرآقـا گفـت: یـه کاری دارم کـه میخـوام بـه حـاج مرتضی قربـانی بگـم، ولی خجالـت میکشـم.
گفتم: در مورد چیه؟ کمـی مکـث کـرد و گفـت «مـا صددرصـد شـهید میشیم.
بعـد از مـا خانـوادهمـون بیسرپرست میشـن. میخـوام بـه حـاج مرتضی بگـم بـه مـن یـه وام بـده تـا سـرپناهی بـرای همسر و بچههام بسـازم.» مـن حرفـش رو تأییـد کـردم. بـا هـم بـه طـرف سـاختمان فرماندهـی لشـکر رفتــیم.
بــه چنــد قدمــی اتــاق فرماندهــی نرســیده بــودیم کــه اصغــرآقــا ایســتاد. گفتم: چـی شـد؟
بـا حالـت خاصی کـه بیشـتر بـه چهـره آدمهـای پشـیمان میخـورد، گفـت: شـیطان رو ببیـن! داشـت چـیکار میکـرد؟!
یـادم رفـت کـه خـدا کفیـل زن و بچه منه. در راه بازگشت مدام استغفار میکرد. عملیات شروع شد، در میـان تلاطم خروشـان ارونــد، اصغــر ناگهــان از جــا برخاســت و گفــت: بچهها! بــه خــدا ســوگند مــن کربلا را میبینم.
آقـا اباعبدالله را میبینم. بچهها بلندشید کربلا را ببینیـد. حرفهایش که تمام شد گلولــهای آمـد و درسـت نشسـت روی پیشانیاش. آرام وسـط قایـق زانـو زد. دوستانش بـه صورتـش خیـره شدند کـه مثـل قـرص مـاه میدرخشـید و خـون، موهایـش را خضـاب کـرده بـود.
#مجله_آشنا
#به_یاد_شهدا
🆔
@Shamimeashena