(علیه‌السلام) 🔸ريسه‌هاي رنگي 🔹سال 1356 بود كه با محمدرضا تصميم گرفتيم بريم پابوس آقا، مشهد. اون موقع تازه 18 سالم بود و همه‌چيز خيلي ساده‌تر بود. از محمدرضا هيچ توقعي نداشتم و از زندگي فقط خوشبختي رو مي‌خواستم. يادمه شب اول از مسافرخونه يك اتاق كرايه كرديم و براي شام رفتيم كبابي. من چيز زيادي نتونستم بخورم، دلم مي‌خواست هر چي زودتر برم حرم. آخه تا اون موقع از نزديك حرم رو نديده بودم. تصوير من از حرم، فقط خاطره‌هاي آقاجون بود كه توي بيشترش از چراغاي رنگارنگ اون‌جا و كبوتراش مي‌گفت. چادرم رو كشيدم سرم و راه افتاديم، وقتي وارد حرم شدم احساس كردم يك ماهي قرمز بي‌قرارم كه از تنگ پرتم كرده‌اند توي دريا. نمي‌دونم چرا دلم مي‌خواست تنهاي تنها باشم. يك جاي خلوت پيدا كردم و رفتم نشستم. زير چادر گلدارم گريه كردم، خيلي حرف زدم با خودم، با خدا، با امام رضا(علیه‌السلام)... . حالا از اون موقع سال‌ها مي‌گذره. امروز كه داشتم اين آلبوم رو نگاه مي‌كردم، برگشتم به همون هيجده سالگي‌ام. تصوير ريسه‌هاي رنگي آن روز حرم هنوز جلوي چشمامه. چه‌قدر دلم مي‌خواست الان توي اين عكس بودم، همين‌جا كنار حرم... . 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena