▪️
آلزایمر
▫️آقاجان هفت سال است که آلزایمر گرفته است. دکترها میگویند ارثی است، اما من میگویم از وقتی مهینبانو رفت، آقاجان این شکلی شد. وقتی مهینبانو بود، مثل همیشه حواسش به آب دادن گلهای باغچهی کوچکشان بود. هر صبحِ جمعه علفهای هرزِ پای گلها را قطع میکرد، کتری را روشن میکرد، حیاط را آب پاشی میکرد و سفرهی صبحانه را میچید و منتظر بیدار شدنِ مهینبانو مینشست.
هفت سال پیش، یک صبح ابری غمگین، مهینبانو قلبش از تپش ایستاد. همان روز بود که آقاجان با زمین و زمان قهر کرد، لبهایش را روی هم گذاشت و دیگر حرف نزد.
یک روز جمعه که همه کنارش بودیم، به صفحهی تلویزیون خیره شده بود که بعد از مدتها صدایش را شنیدم؛ صدایی شبیه گریه. شانههای آقاجان میلرزید. نگاهش به صفحهی تلویزیون خیره مانده بود. داشتند حرم امام رضا(ع) را نشان میدادند، ضریحش را که رویش کلی نوارهای پارچهای سبز گره خورده بود.
هفتهی بعد چمدانش را آماده کردم. شانهی کوچکِ قهوهایاش را از کنار آینه برداشتم، با یک دست کت و شلوار و لباس راحتی که مهینبانو خیلی سال پیش برایش دوخته بود.
وقتی رسیدیم، آقاجان را روی ویلچری گذاشتم و قلبم میتپید. چیزی نمانده بود به صحن برسیم، توی راه به امام رضا سلام دادم و گفتم: «یعنی میشود آقاجان با دیدنت دوباره لبخند بزند؟ میشود که مثل قبل اسم ما را به زبانش بیاورد؟ میشود دوباره جدول حل کند و حیاط کوچکش پُر از گل شود؟
چشمهایم را روی هم گذاشتم. چیزی شبیه یک خیسیِ غلیظ راه چشمهایم را گرفته بود.
✍️ شیوا خادمی
📷 مهران میرزایی
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃
🌐
shamiim.ir
🆔
@Shamimeashena