🕊بسم رب الزهراء 🕊
🍀صحبتهای همسر محترم شهید پاسدار عباس رفیعی🍀
🌷شروع زندگی
عباس پسر عمویم بود، وقتی به خاستگاری من آمد، برگه ای به من داد و
گفت خدمتم تمام شده و میخواهم کارم را در سپاه ادامه دهم ممکن است، شهید، جانباز یا معلول شوم اگر با این شرایط موافقین این برگه را امضا کنید. 🍂
با مادرم صحبت کردم مادرم مخالفت کردند ولی من راضی بودم مادر هم وقتی دیدند من راضی هستم دیگر مخالفت نکردند.در سال 62 ازدواج کردیم و به کرمان محل کار ایشان رفتیم.🌷وضع مالی خوبی نداشتیم ولی هیچوقت به کسی رو نمیزد.🌷10سال در کرمان در خانه مستأجری زندگی کردیم. دوری از خانواده برایم خیلی سخت بود.عباس را راضی کردم و برگشتیم شهر خودمان رفسنجان. عباس شهر کرمان را دوست داشت. او با سرویس به کرمان می رفت وبر می گشت. وبعد از دوسال انتقالی گرفت و آمد رفسنجان. 🍂
🌷مأموریت
عباس خیلی مهربان بود، بچه ها را خیلی دوست داشت مخصوصا تنها دخترمان را بچه ها هم او را خیلی دوست داشتند.دوری او برایشان خیلی سخت بود😭روز قبل از ماموریت گفت باید بجای یکی از همکارانم که مشکلی برایش پیش آمده بروم ماموریت اما به بچه ها چیزی نگو صبح که میرفت بچه ها خواب بودند آنها را بوسید ورفت🥀😔
🌷چند روزی گذشت خبری از عباس نداشتیم. آن زمان فقط همکارشان آقای عباسی تلفن همراه داشتند.تماس گرفتم و با عباس صحبت کردم.🍀
ادامه دارد... 🥀