ادامه خاطرات همسر بزرگوارشهید.... 🍁من و حاج آقا بلند بلند گریه می کردیم، امدیمه بالا هر کسی یه چیزی می گفت. چند لحظه بعد همان دو همکار آمدند حاج آقا و برادر قاسم آقا را با خودشان بردند. که به اصطلاح به بیمارستانی که می خواستند قاسم آقا را نصف شب منتقل کنند. 🌱آنها رفتند و ما تا صبح چشم برهم نگذاشتیم همان شب یکی از دوستان به اتفاق خانوداده ای که از صالح آباد آمده بودند، تا از ما و اوضاع و احوال خبر بگیرند. 🍁بعدا فهمیدیم که آنها هم از همه چیز خبر داشتند، اِلّا ما. 🌱صبح زود بود که تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشتم، برادر قاسم آقا بود (آقای دکتر)، گفت:گوشی را بده به علی آقا (نامزد بی بی فاطمه، خواهر شوهرم) دیدم صدایش خیلی گرفته با گریه گفتم: آقای دکتر ‌شما را به جان عاطفه و عالیه (دو دخترش) بگویید قاسم آقا زنده است یا نه؟ 🍁که با عصبانیت گفت چرا قسم می خوری، گوشی را بده به علی آقا. من هم گوشی را دادم به علی اقا. علی آقا در حالی که گوشی دستش بود، می گفت: باشد می گویم وبعد گوشی را گذاشت و گفت:قاسم آقا کشته شده. 🌱خدایا انگار همه جا به یک‌باره دور سرم می چرخید. نه فقط من که همه یک لحظه ماندیم وبعد فریادها و ناله‌ها بود که فضای اتاق را پر می کرد.و لباسها بود که بر تن دریده می شدند😭 🍁ساعتی بعد به گوش همه اهل محل و فامیل رسید و همه بر سرزنان به آغوش می گرفتند ما را و ناله و فریاد می کردیم. 🌱وای بر آن ساعتی که خواهر بزرگترش از شهرستان فریمان آمد 😭 از شدت ناراحتی وفغان از روی پله ها می آمد، که ناگهان با دستش شیشه ی پنجره را شکست و داد می زد خدایا برادرم کو، قاسمم کو.😭 🍁و شنیدم که خطاب به من می گفت تو را چگونه بدون قاسم ببینم. این را که فهمیدم اصلا نفهمیدم چه شد. واز حال رفتم. وقتی به خود آمدم مرا بیرون از اتاق آورده بودند همه جا تاریک و هولناک می‌دیدم. ادامه دارد....