مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
#دعای_مادر 🌱تا سوم راهنمايی بيشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش كردند به خاطر اين‌كه شاهرخ نسبت به تب
ادامه.... 🌱گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن بعد رفتم جلوی ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد. 🌹با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چيکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند ميوه می فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردا رو ريخت توی جوب، اما من هيچی نگفتيم بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همينطور تو چشماش نگاه م کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائين . 🌱افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .! 🌹شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: 🌱خدايا از دست من کاری بر نمی ياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.🥺 یاد شهدا با صلوات اَللهُمَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ