○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝
#سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_یکم :✍ اولین پرونده
🌹فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من... و اولین پرونده من ... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم ... بعد از اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ...
🌹 اولین پرونده ام رو گرفته بودم ... مثل یه آدم عادی ...
سریع به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم ... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه ...
🌹دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ... هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم ... .
اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم ... قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود ... باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ...
🌹اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه ... تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید ... .
بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود ... احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود ...
🌹پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ... من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم ... تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن ... اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم ... .
🌹بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود ... اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن ...
🌹این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد ...
بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید...
✍ادامه دارد....
○°●•○•°♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝
#سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_دوم :✍ تیکه های استخوان
🌹روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ... اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم ... از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد ... انگار همه شون مدام تکرار می کردن ... تو یه سیاه بومی هستی ... شکستت قطعیه ... به مدارک دل خوش نکن ...
🌹رفتم به صورت آب زدم ... چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم ... داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که ... یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ... .
- شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم ... این اصلا از پس کار برمیاد؟ ... بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه... فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ ...
🌹این؟ ... وکیل سفید؟ ... نفسم بند اومد ... حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست ... حس عجیبی داشتم ... اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ... اون وقت ..." این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " ... باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ... هیچ کسی جز من سیاه ... حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا ...
🌹 این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود ... .
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ... حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ... هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ... انسان دوستی؟ ... حتی موکل های من به چشم انسان ... و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده ... بهم نگاه نمی کردن ... .
🌹لحظات سخت و وحشتناکی بود ... پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم ... مغزم از کنترل خارج شده بود ... نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ... تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ... دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ...
🌹هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ... مرگ ناعادلانه خواهرم ... همه به سمتم هجوم آورده بود ... .
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود ...
🌹 حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم ... که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ... حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود ...
حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد ... حس انسایت که در قلبم می مرد ... .
✍ادامه دارد.....
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡°○°●°○