🍒
#سرگذشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈
#سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈
#قسمت_اول
- «نقشین»... نقشین... با توام نقشین...
چشمانم را به زور باز کردم. انگار از پلک هایم وزنه های ده تنی آویزان کرده بودند و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. دو، سه بار به سختی پلک زدم تا تصویر مبهم «روزبه» را در مقابل چشمانم دیدم. گلویم به شدت درد می کرد و دهانم خشک شده بود. آب دهانم را به هر بدبختی بود قورت دادم و خواستم چیزی بگویم امانتوانستم. انگار لال شده بودم و قدرت حرف زدن نداشتم. روزبه با نگرانی خیره شده بود به من و می پرسید: « چی شده نقشین؟
چرا اینجا افتادی؟»
چشمانم پر از اشک شد. چیزی روی قلبم سنگینی می کرد و قدرت تکلم را از من گرفته بود.
روزبه که تازه متوجه زخم روی گونه سمت چپم شده بود، لبش را به دندان گرفت و گفت:
« وای، صورتت چی شده؟
دِ... یه چیزی بگو دیگه، دارم نصفه عمر می شم، دزد اومده بود خونه؟» روزبه به دهان من زل زده بود و منتظر جواب بود که بگویم چه به روزم آمده اما من نمی توانستم حتی کلمه ای بر زبان بیاورم، با یادآوری آنچه بین من و «ساینا» اتفاق افتاده بود، قلبم برای هزارمین بار تکه تکه می شد.
ساعتی گذشت تا توانستم به حالت عادی بازگردم و با روزبه حرف بزنم.
- ساینا با یکی از دوستاش اومده بود خونه. یکی، دو ساعتی تو اتاق بودن و صداشون در نمی اومد. رفتم پشت در و آروم بازش کردم. ساینا و دوستش داشتن با هم......
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇