🍒
#سرگذشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈
#سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈
#قسمت_سیزدهم
...من بال بال می زدم و از روزبه می خواستم مانعش شود اما روزبه می گفت: « ولش کن، هرجا بره برمی گرده!»
الان یکسال از آن شب می گذرد و من و روزبه علی رغم تلاشی که کردیم نتوانستیم ردی از ساینا بیابیم. این روزها آشفته و پریشانم، نمی دانم ساینا کجاست و چگونه روزگار می گذراند. مدام خودم را سرزنش می کنم. می دانم من مادر خوبی برای ساینا نبودم. هر بلایی سرش بیاید مقصر منم. با خودم می گویم ای کاش ساینا فرزند من و رامین بود. آن موقع هیچ وقت زندگی اش تباه نمی شد. با خودم می گویم ای کاش من و روزبه با هم ازدواج نمی کردیم، ای کاش آن شب من هم همراه رامین و نغمه می می مردم، با خودم می گویم....
نفرت به این سرنوشت بی رحم!..😢
👈 پایان👉
🍃از فردامنتظر داستان واقعی جدید باشید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃