🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان آموزنده با نام👈
#آرام🍒
👈قسمت شانزدهم
دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟
رسيدم بازاربزرگ
خيلی شلوغ بود…بدون حامد توی اون جمعيت احساس امنيت نميكردم…
رفتم توی همون رستوران،از شانسم اون گارسونی كه اون روز شاداب رو دعوا ميكرد و ديدم،اول يادش نميومد
اما وقتی اسم شاداب رو بردم،گفت كه ميشناستش،ميگفت اون يه دختر بچه ی ديوونه اس كه بعضی وقتا اين طرفا پيداش ميشه و هميشه تو بازار ميچرخه،اما هيچ نشونی و آدرسی ازش نداشت!
بايد توی بازارو ميگشتم تا پيداش كنم،نزديكای ظهر بود
شروع كردم به راه رفتن توی راسته ی بازار با اون جمعيت هم قدم شدم،تلفنای حامد تمومی نداشت
هيچ اثری از شاداب نبود
هوا داشت تاريک می شد،ضعف عجيبی داشتم،يادم افتاد كه از ديشب هيچی نخورده بودم،دستام لرزش خفيفی داشت،همه ی بدنم از سرما می لرزيد،با دستام يقه های پالتوم رو به هم چسبونده بودم و همينجوری دنبال شاداب ميگشتم اما بازم اثری ازش نبود
برگشتم توی ماشين و بخاری رو روشن كردم تا يه كم گرم بشم و دوباره برم توی بازار
ساعت ٩ شب بود و احتمالا حامد تا الان از نگرانی سه بار سكته كرده بود
بهش پيغام دادم:نگران نباش،حالم خوبه فقط ميخوام يه كم تنها باشم
انگار گوشی توی دستش بود كه اينقدر سريع جواب داد:آرام نگرانتم،لطف هرجا هستی بگو بيام دنبالت يا هرچه سريعتر خودت برگرد خونه
گوشيمو گذاشتم توی كيفمو دوباره برگشتم توي بازار
اينبار بازار خلوت تر از قبل بود،با ديدن بعضی آدما احساس خطر ميكردم
اونجا جای مناسبی برای زنی مثل من نبود،تازه فهميده بودم كه چرا حامد هيچوقت نميذاشت كه تنها بيام اينجا
ساعت از يازده هم گذشته بود و تقريبا همه ی مغازه ها بسته بودن به جز دو سه تا كبابی كه توی هيچكدوم هيچ زنی نبود،
ترس وجودم رو گرفته بود،بازار خيلی خلوت شده بود،برگشتم كه برم سمت ماشين و فردا از دوباره بيام و دنبال شاداب بگردم
دو سه متر كه رفتم ديدم توی يكی از فرعی های بازار چند تا پسر بچه آتيش كوچيكی روشن كردن
شاداب كنار اونا وايستاده بود و دستای كوچولوشو جلوی آتيش گرفته بود تا گرم بشه
بالاخره پيداش كردم،بالاخره شاداب رو پيدا كردم.
دوئيدم سمتش و دستاشو گرفتم
خدای من اين دختر اين چقدر زيبا بود،حتی زيباتر از مادرش
از سرما گونه هاش سرخ شده بود،ازش پرسيدم:شاداب منو يادته؟
حرف نميزد،فقط به صورتم نگاه ميكرد
اون دو تا پسر بچه گفتن كه شاداب مريضه و زياد حرف نميزنه
اما من متوجه ی مريضيش نميشدم،شايد به خاطر همين مريضيش بود كه پدر حامد علاقه ای به نگهداری ازش نداشته،غير قابل باور بود كه مردی مثل اون كه تمام زندگيش رو به حامد داده اينجوری دخترشو رها كنه
ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه
👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================