با محمود می‌رویم به مطبخ ...ساندویچ بتاتا ، را از حسن تحویل میگیریم. حسن آدرس می‌دهد با موتور حرکت می‌کنیم... کوچه پس کوچه های پایین بیروت را رد میکنیم به محلی می‌رسیم... من چفیه انداختم و محمود لباس مقاومت اسلامی پوشیده.. یکی صدا میزند لباس مقاومت را عوض کنید اینجا مخالف مقاومت هستند خطر دارد..محمود گوش نمی‌کند به من میگوید از موتور پیاده نشو تا آرم لباس دیده نشود...می‌رویم و انجا که آدرس داده اند می ایستیم... خانومی چند قدم جلوتر ایستاده .. محمود به او می‌گوید...فاطمه تو هستی ؟؟ می‌گوید بله..با موتور نزدیک می‌شویم از او میپرسیم چند نفر هستید :می‌گوید ۸ نفر در یک کلاس هستیم که از منطقه بقاع آمده ایم. محمود گفت ۱۰ تا ساندویج از نایلون بردار... مشخص است که او خجالت میکشد... او همانطور که ساندویچ را می‌شمارد من با خودم فکر میکنم و ناراحتم ... آرام به عربی فصیح در گوش محمود می‌گویم از او بپرس که چه چیزی نیاز دارد ما فاصله زیاد داریم و هر روز نمی‌توانیم بیایم... محمود با لهجه ی لبنانی می‌گوید :شیخ من ایران شو بدک... او سرش را پایین می اندازد و می‌خواهد احتیاجاتش را بگویید... به محمود گفتم او خجالت میکشد به او پول نقد میدهم تا خودشان خرید کنند ... محمود به او می‌گوید چقدر لازم دارید او می‌گوید ازغییر...یعنی صغیر پول کم (کمتر از ۵ دلار )کافی است امشب را سپری کنیم فردا را خدا کریم است کیف را باز میکنم و به او هدیه میدهم و او همچنان خجالت میکشد و من همچنان ناراحت... محمود موتور را روشن میکند مقداری که می‌رود می‌گوید..هذا حال في اللبنان.... لا بیت لهم و لا طعام و لا شراب... صدای انفجار می آید و بلافاصله ماشین های اورژانس آژیر کشان راه می افتند.. بیروت منطقه الشیاح شیخ هادی شمس ابادی 👇👇 @shamsolshomoos