شراب و ابریشم...
. پشت کامیون‌های گاراژِ قیدار نوشته بود: بیمه‌ی جون. من اولهای کتاب می‌خواندم "جون" و با خودم می‌گفت
. من همان روز که به خانه‌ی فرزندی از فرزندانِ عبدالمطلب وارد شدم، دانستم که طالعم بلند است. فرزندان عبدالمطلب آقازادگان حجاز بودند، مردمانی کریم و اخلاق‌مدار که هرگز در حق برده‌ی خویش ظلم روا نمی‌داشتند. لیکن من گمان می‌کردم اوج سعادتم دیگر همان باشد که در خانه‌ی نواده‌ی عبدالمطلب به کار گرفته شوم. خانه‌ای از ثروتمندان و آقازادگانِ بااخلاق. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که روزی علی‌ابن‌ابی‌طالب مرا از عموزاده‌اش بخرد! آن سکه‌های گرامی که علی از همیانِ پربرکتش درآورد و در ازای من پرداخت، نقطه‌ی شروعِ عاقبت‌بخیری من شد... من دیگر یک سیاهِ حبشیِ دور افتاده از وطن نبودم. من حالا مرد سعادتمندی بودم که به خانه‌ی علی آمده بود و از سفره‌ی حلال او نان می‌خورد. بعد از آنکه علی من را به ابوذر بخشید، من وارد خانه‌ی کسی شدم که روز و شبش در مدحِ علی می‌گذشت. من جامِ عشقِ علی و اولادِ علی را جرعه جرعه از شرابِ کلامِ ابوذر نوشیدم و لحظه لحظه شیداتر شدم. من در خانه‌ی کسی بودم که وقتی معاویه برایش زر و نان می‌فرستاد تا دست از علی بکشد، با آنکه در خانه‌اش حتی یک دانه خرما هم پیدا نمی‌شد، دست رد به فرستاده‌های معاویه می‌زد و حُبِ علی را به شمش‌های طلای معاویه نمی‌فروخت. من شاگردِ ابوذر شده بودم و از او درسِ جان دادن برای علی می‌گرفتم. ابوذر شهید که شد، من آواره‌تر از آن بودم که به خانه‌ی مولایم علی بازنگردم... دست تقدیر مرا دوباره به دامان علی برد و من بعد از علی به فرزند ارشدش و بعد از او به اباعبدالله پناه بردم... من غلامِ سیاهِ حبشی که می‌شد در خانه‌ی یکی از اولاد ابوسفیان تباه شوم یا در منزلِ زنی از اشراف مکه به خدمت گرفته شوم، حالا داشتم دست به دست از کریمی به کریم دیگر سپرده می‌شدم. من نیک می‌دانستم که سعادتِ دو سرا از آن من شده است، اما دیگر هرگز فکر اینجایش را نمی‌کردم. من حتی به خیالِ شبم هم نمی‌دیدم که یک روز برای حسین شمشیر بزنم و جانِ ناچیزم را برای او فدا کنم. حتی اگر فدا شدن برای اولاد علی را در خیالاتم آورده بودم اینجای ماجرا را دیگر در دوردست‌ترین تمناهایم هم نیاورده بودم! این تکه از واقعه که اباعبدالله خودش را کنارِ بدنِ من برساند و سرم را به بالین بگیرد و تازه به اینها اکتفا نکند، صورت روی صورتم بگذارد و مرا ببوسد و ببوید، تصورِ اینها حتی در محالاتم هم نیامده بود، اما در واقعیت برایم رقم خورد... آن لحظه که حسین بالای پیکرم نشسته بود، دیگر نَه زخم‌ها برایم بهایی داشت و نه خونی که از تنم می‌رفت و نَه حتی هلهله‌ها و اهانتِ لشکرِ یزید... هیچ چیز بهایی نداشت در برابرِ نگاهی که حسین‌ابن‌علی به چهره‌ام دوخته بود و زمزمه‌ای که در گوشم می‌خواند... من آن لحظه دیگر یک غلامِ سیاهِ حبشی نبودم، من سفیدروترین سیاهِ افریقا، آزاده‌ترین غلامِ حبشه و شهیدترین مرد قبیله‌ام بودم... سکه‌های علی کار خودش را کرده بود، بهایی که او یک روز در ازای من پرداخت، برای من عاقبت‌بخیری خریده بود... من میانِ آغوشِ حسین، عاقبت‌بخیرِ دستهای علی شده بودم.... ✍ملیحه سادات مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a روضه را از اینجا بشنوید. .