.
سی هزار نفر!
حتی اگر در ردیفهای هزار نفری هم آرایش گرفته باشند، لااقل سی صف بودهاند...
اسبهای جنگی آموزش دیدهاند سوارِ زخمیشان را سمتِ نیروهای خودی برگردانند.
خونِ فرقِ اکبر، چشمهای اسب را بست...
اسب راه را گم کرد و سمتِ سپاه دشمن شتاب گرفت...
لشکر کوچه باز کرد و از دو سو شمشیر زدن آغاز کرد...
.
.
حتی اگر در ردیفهای هزار نفری هم آرایش گرفته باشند، لااقل سی صف بودهاند...
سی صف از دو طرف...
کمِ کمَش شصت ضربِ شمشیر
اسب با شتاب تاخت و از شصت سو شمشیر و نیزه فرود آمد...
هر ضرب، یک تکه از اکبر جدا کرد...
شتابِ اسب بالا بود
هر تکه یک جای میدان پرتاب شد...
.
.
گل محمدیِ کربلا پرپر شد و هر برگ گلش یک سوی میدان افتاد...
حسین که رسید،
دشت، باغِ گل شده بود...
آه اکبر...
✍
ملیحه سادات مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a