این تصویر، بخشی از سه صفحه نوشتهایه که پونه برام نوشته.
از ذوقِ شنیدنِ خبرِ چاپ کتابم اندازهی سه صفحه قربونم رفته😂
حاج فاطمه و اسلامی و انیس دارن برنامه میچینن که انشاالله بیان قم.
مریم پرسیده اون روسریِ خاصی که مدنظرمه رو از کدوم فروشگاه میتونه برام بخره؟
براتزاده باز پیشِ اونا پُزِ من رو داده😂
هر کدوم از بچهها یه واکنشی نشون داده و هیچ کدومشون نمیدونن که چقدر در این کتاب و تمام نوشتهها و تمام فعالیتهای من سهیمند!
حتی قاسم آقا شوهر مریم که از همون سال اول دانشگاه دکتر مهدوی صدام میکرد!😅
ما یه مجموعهی قوی و همدلیم که سالهاست کنار همیم. ما که میگم منظورم خودم و همکلاسیهای دانشگاهمه. بهترین رفیقهای زندگیم.
بچههایی که شاید بینشون من همیشه بیشتر از همه دیده شدم ولی این هیچ وقت به این معنی نبود که من چیزی بیشتر از اونها دارم، من فقط برآیندِ نهاییِ توانمندیهای بچهها رو به نمایش میذاشتم و این فقط مدیریت یک کار جمعی بود و نه یک موفقیتِ فردی!
حالا باز همین بچهها خوشحالن از چاپ یک اثر به نام من و خودشون خبر ندارن که این فقط درخششِ چندین سال رفاقتِ ماست وقتی همیشه اولین مخاطبِ نوشتههای من خودشون بودن و همیشه اولین مشوقها و اولین منتقدها هم باز خودشون بودن و اینجوری به قلمم پر و بال میدادن...
راستش من بعد از خانوادهام، دارایی و گنجی بهتر از
همدانشکدهایهام سراغ ندارم پس چرا از این بهترین رفیقهام تقدیر نکنم و بهشون نگم که با تمامِ قلبم دوسِشون دارم و ممنونِ حمایتهای همیشگیشون هستم...💚
ساقهی نیلوفر بدون تکیهگاه بالا نمیره، آدمیزاد، بدونِ
رفیقِ خوب...
.