. از انبوه جمعیت، نقطه‌ی مقابل، سیاه دیده می‌شد. شبیه یک توده ابر سیاه که افتاده باشد روی زمین. سیاهی‌هایی که لحظه به لحظه بر آن افزوده می‌شد. بچه‌ها آن سمتِ میدان را که نگاه می‌کردند توی دلشان خالی می‌شد. خب ترس داشته دیگر! حتما آن نازپروده‌هایی که تا آن روز حتی صدای بلند شده به خشمی، نشنیده بودند از حجم لشکری‌ها ترسیده بودند و لرز به تَنِ نازکشان افتاده بود! بچه‌های اربابِ ما از لشکری‌های تا بُنِ دندان‌مسلحِ آن سمتِ میدان می‌ترسیدند. و کسی که این دلهره‌ها را آرام می‌کرده و ترس از دلِ بچه‌ها برمی‌داشته؛ پسرِ ارشدِ بانو ام‌البنین بوده... راستش من حساب که می‌کنم می‌بینم عالیجناب عباس، اگر در کربلا هیچ کار دیگری هم نکرده بود و فقط بچه‌های ترسیده را آرام کرده بود، ما تا قیامِ قیامت مدیونش بودیم. "یک نفر بچه‌های آقای ما را دور شال کمرش پناه داده و اجازه نداده بترسند" واقعا چطور باید از آن یک نفر که نگذاشته بچه‌های زهرا سلام‌الله‌علیها بترسند تشکر کنیم؟ چطور باید از دِینَش بیرون بیاییم؟ ما تا قیامت ممنون و مدیونِ آن پهلوانی هستیم که نگذاشته بچه‌های پیغمبر بترسند... مال که هیچ، جانِ ما فدای آن آقا و آن گرامی‌مادری که برای اباعبداللهِ ما سردار آورده بود... اهدای کمک‌های نقدی به نوعروسهای بی‌بضاعت به نیت عموی مه‌جبینِ حرم در شامِ رحلتِ مادر نازنینش💚 جهت مشارکت هدایای خود را به شماره کارت زیر واریز بفرمایید:
6037997290421321
.