شراب و ابریشم...
از وقتی اینستا فیلتر شد دیگه خیلی کم رفتم سراغش نه که بخوام بگم تابع قانونم و این حرفها، فقط بخاطر ه
. داشتم لابه‌لای یادداشتهایم دنبال مطلبی می‌گشتم که چشمم خورد به یک دستنوشته‌ از سه چهار سال پیش و یادم افتاد که یک روز توی بساطِ خیریه‌بازی‌هایم زائر مشهد داشتم! چه ماجراها و چه تجربه‌ها که در سالهای خَیِّربازی‌‌ام داشتم... از دبیرستانم شروع کردم و حالا کم‌کم دارم شبیه آن حاج خانوم‌هایی می‌شوم که تمام محله را دست می‌گیرند و همه‌ی دخترها را شوهر می‌دهند؛ برای عروسها جهیزیه جور می‌کنند و بدهی آن مرد آبرودار محله را تسویه می‌کنند... و هر چه می‌گذرد احساس می‌کنم خدا دارد انسان‌دوستی را در من توسعه می‌دهد و نَه فقط بنده‌هایش که حتی خودش هم به من اعتماد بیشتری می‌کند و کارهای بزرگتری را دست من می‌سپارد... هزار هزار الحمدلله رب العالمین آن دستنوشته که صحبتش را کردم این بود:👇 من از آن طبیبهایی هستم که برای تمام بیمارهایشان تنها یک نسخه می‌پیچند! در بساطشان فقط یک دارو دارند و تنها یک راه درمان بلدند. آدمها خستگی‌ها، دردها، بیچارگی‌ها، بی‌کسی‌ها، نداری‌ها و غم و غصه‌هایشان را می‌آورند پیش من و من صبر میکنم حرفهایشان خوب که تمام شد، درد دلهایشان که خوب ساکت شد، اشکهایشان که خوب توی دامنم خالی شد، خوبِ خوب که همه چیزشان گفته شد، دست میبرم و از توی بساط دار و درمانم یک ذکر "یا رئوف" در می‌آورم و می‌دهم دستشان و می‌گویم: روزی سه مرتبه روی قلبتان فشارش دهید، خیره که نگاهم میکنند، می‌گویم اگر باز هم خوب نشدید، حتما یک سفر مشهد بروید، شما زیارتْ لازمید! . . آمده بود پیشم غصه‌هایش را ریخت توی دامنم، گفتم بلند شو برو مشهد دختر، حالت اصلا مساعد نیست! گفت والله که دلم پر میزند، چه کنم که پول ندارم، چیزی نگفتم اما به دوست و رفیق رو زدم، گفتم مسافرِ مشهد دارم، زیارت برایش ضروری است، یک عده لوتیِ با مرامِ عاشق، پول روی پول ریختند و هزینه سفر تأمین شد! حالا یک دخترِ یتیمِ خسته‌ی رنج‌کشیده‌ی از دنیا خیر ندیده، قرار است توی روزهای همین ذی‌قعده‌ی عزیز، ماهِ امام رضا جان، مهمانِ رضا جان شود و شفای همه‌ی دردهایش را از سقاخانه بگیرد و دوباره برگردد دیار خودش، کرمان، دهاتِ سردارخیز و سلیمانی‌پرور! ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham .