حجاز تصویری مسحور کنندهتر از نقشِ زنی بلندبالا ایستاده بر دامن جبلالنور بر خود ندیده!
زنی موقر که با تمام شکوه و مکنتش یک قرص نان و چند دانه خرما گوشهی دستمالی میبست و پیش از طلوع، راه صحرا پیش میگرفت تا در گرگ و میش صبح خودش را از دامن کوه بالا بکشد و پیشتر از خورشید بر دهانهی غار بتابد و چشم و دل مَردش را روشن کند.
خدیجه مقابلِ غار که میایستاد و لبریزِ اشتیاق صدا میزد: حبیبم محمد، نور بود که روی کوه میریخت، کهکشان بود که از دل کوه برمیخاست و کوهِ تاریک و دور به جبلالنورِ روشن و نزدیک بدل میشد.
جبلالنور بعد از قدمهای خدیجه بود که جبلالنور شد وگرنه پیش از آن یک کوهِ افتاده در گوشهای از شبهالجزیره بود که کسی اصلا نمیشناختش.
خدیجه اگر از کوه بالا نرفته بود کجا کوهی که جز آواز چوپانها و زنگ رمهها صدایی در دامنش نپیچیده بود، به شنیدن آوای جبرائیل مفتخر میشد؟
خدیجه اگر از مرد بالای کوه حفاظت نکرده بود و به صد شوق لقمه در دهانش نگذاشته بود، اگر به هزار مِهر به پیغمبر، جانِ تازه نبخشیده بود کجا کوهی پرت شده در صحرایی ناشناخته محمل وحی میشد و پذیرای کلام پروردگار؟
بالای آن کوه وحی هم اگر آمد و نبوت جاری شد، خدیجه پیغمبرِ مخاطبِ وحی را روی چشمهایش گذاشته بود و پَرِ چادر خدیجه پیش از پَرِ جبرئیل پیغمبرِ جبلالنور را زیر سایه گرفته بود!
جز این اگر بود که جبرئیل از آسمان هفتم خبر نمیآورد خداوند روزی سه بار به وجود خدیجه مباهات میکند و بر اهل آسمان فخر میفروشد!
جبلالنور هنوز موج صدای خدیجه را از خاطر نبرده، هنوز برق نگاهش را از دل نشسته، صخره به صخرهی آن کوه بارها بر خود بالیده وقتی چون خدیجهای با تکیه به آن تختهسنگها نفس تازه کرده، من خیال میکنم کوه نوبت به نوبت جای سنگهایش را عوض میکرده تا هیچ سنگ و صخرهای از مسیر آمد و شد خدیجه دور نیفتد و از زیارتِ قدمهایش محروم نمانَد.
صبحها که خدیجه به دامن کوه میرسیده کوه با شتاب خودش را به پای خدیجه میانداخته و قدم به قدم جای پایش را میبوسیده و روی سر میگذاشته.
حتما خدا کوه را سرجایش نگه میداشته و گرنه چطور در لحظهی تلاقیِ نگاه پیغمبر و خدیجه از جا کنده نمیشده؟ چطور وقتی پیغمبر لبریز و مشتاق به استقبال خدیجه از جا برمیخاسته و سجاده و محراب را به احترام خدیجه ترک میکرده کوه از شدت شوق جابهجا نمیشده؟
حتما از پیِ هر حبیم گفتنِ خدیجه و هر جانمِ پیغمبر جبرئیل بال و پر باز میکرده و آیههای مِهر بر قلب پیغمبر نازل میشده غیر از این اگر بود که پیغمبر نمیفرمود محبت خدیجه رزق من است.
"دیگر کجا مثل خدیجهای پیدا میشود؟" این را پیغمبر بارها با قلبی مالامال از عشق به زبان آورده بود!
یعنی خدیجه کجای آفرینش ایستاده بود که پیغمبر تا زنده بود دم از او میزد و هر جا که اسم خدیجه آورده میشد اشک در چشمان مبارکش مینشست!
یعنی مرتبهی خدیجه تا کجا بود که بلندمرتبهترین مخلوق پرودگار اینگونه شیفته و دلبستهی او بود؟
خدا در آفرینش خدیجه چقدر سلیقه به خرج داده بود که حتی خودش از تماشای او سر ذوق آمده بود و به جبرئیل سپرده بود به پیغمبر خبر بدهد که خدا در هفت آسمان به خدیجه مینازد!
به راستی دیگر کجا مثل خدیجهای پیدا میشود؟!
✍ملیحه سادات مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a