🤲روزه مستحبی🤲 🙋‍♂ سال اول حوزه که بودم گاهی روزه مستحب می‌گرفتم، یکی دوبار وقتایی که گرسنه می‌شدم به هم حجره‌ای‌هایم ‌گفتم امروز هم روزه مستحب هستم، این دوتا هم حجره ما انگار نه انگار! دیدم انگار نمی‌گیرن چی می‌گم؟! البته ظاهرا یکیشون می‌گرفت خودش رو می‌زد به کوچه علی چپ، عجیب آدمی بود!😉 گفتم: میگن سلمان روزه مستحب می‌گرفت، می‌رفت توی بازار می‌گفت کیه که روزه من رو افطار کنه! باز انگار نه انگار!😳 همون که خودش رو می‌زد به اون راه می‌گفت خب که چی؟ اون یکی هم که نکته رو نگرفت، شروع کرده بود بحث فلسفی که اصلا اینکار درسته درست نیست با فلسفه روزه جور در میاد؟ نمیاد؟!😱 🙋‍♂ دیگه موقع روزه مستحب گرفتن روی این‌دوتا حساب نمی‌کردم، جلو بقیه هم که ضایع بود بگم روزه مستحب هستم! غیر ماه رمضان هم که خبری از سحری نبود و نزدیک‌های ظهر که می‌شد دیگه معده‌ات صدا نمی‌داد فریاد می‌زد! پلتیک جدیدی که زدم می‌رفتم حجره رفقا می‌نشستم تا خلاصه یه چیزی تعارف کنن! مهم هم نبود چی باشه ولو یک لیوان آب! نه نمی‌گفتم، همینکه روزه رو افطار می‌کردم دیگه لحظه‌ای درنگ نمی‌کردم و می‌رفتم پی کارم.😁 🙋‍♂ خلاصه این سیره همچنان برقرار بود و اوضاع بدتر هم شد، هر وقت بدون سحری روزه می‌گرفتم دیگه گشنگی فقط نبود بلکه سردردهای بسیار شدید که توان هر کاری را از دست می‌دادم حتی خوابیدن! 🙋‍♂ امروز تصمیم گرفتم روزه مستحب بگیرم و گفتم حالا کسی پیدا نشد روزه رو افطار کنه هم اشکال نداره. اما آخرای ساعت اول کلاس صبحم بود که دیدم داره علائم سردرد شروع میشه، رفتم پیش یکی از رفقا که همیشه یک بقالی متحرک هست و خرما و اجیل و کیک و... همراهش هست،‌ سر صحبت از صحبانه‌اش و محصولات همراهش باز کردم، دیدم نگرفت!😢 گفتم چقدر خوب بود صبح‌ها ‌بحث می‌کردیم هر روز، روزه مستحب می‌گرفتم شما ما رو افطار می‌کردی، باز نگرفت. 🙋‍♂ کم کم داشت فرصت از دست می‌رفت، رفتم پیش رفقای دیگه، مقداری خرما و انجیر که همراه داشتم بهشون تعارف کردم، یکیشون که می‌دانستم روزه هست هم گفتم بیا بیا من افطارت کنم، اما گفت امروز روزه واجب هستم! حالا اشکال نداشت اگر تیرم به هدف نخورد ولی ۵۰ درصد ماجرا حل بود، بحث روزه و افطار کردن باز شده بود.😜 به نفر بعدی کمی خرما و انجیر دادم گفتم: روزه هم هستی؟ گفت: نه! ولی کاش روزه گرفته بودم هم شما ثواب می‌بردی هم من. خب پس داره برنامه خوب پیش میره. بعد پرسید: شما چی روزه هستی؟ گفتم: هنوز تصمیم قطعی نگرفتم ولی خب چیزی هم نخوردم. فکر می‌کنید چی شد؟! هیچی به ذهن مبارکش نرسید که حالا جامون عوض شه اون ثواب ببره منم ثواب ببرم!😭😂 🙋‍♂ کلاس‌ها تمام شد آمدم خانه، گفتم حالا خانمم دم رفتن سر کار می‌فهمه روزه مستحب هستم یه‌کاریش می‌کنه! آمدم دیدم خونه نیست! آخه یعنی چی؟😭 بچه‌ها چی می‌شن؟ دیدم بچه‌ها خواب هستند، تماس گرفتم دیدم خانمم عجله داشته چند دقیقه قبل وقتی من از در پارکینگ وارد می‌شدم اوشون از اون یکی در ساختمان رفته بودن!😡 🙋‍♂ ظاهرا خدا گرسنگی و سردرد را تقدیرم کرده. اما نه! هنوز راه نجاتی هست. وقتی همه‌ راه‌ها را بسته دیدی خوب مرور کن حتما یک راهی هست ما بن بست نداریم. بچه‌ها از خواب بیدار شدند و برایشان یک صبحانه خیلی مفصل و لذیذ درست کردم. بچه‌ها را نشاندم. چند لقمه بهشان دادم. بعد لقمه چرب و لذیذی گرفتم و به دست پسرم دادم. گفت: بابا این بزرگه من نمی‌تونم اینو بخورم! گفتم اشکال نداره تو بگیر کار دارم. گرفت. گفتم: این مال تو هست بابا جونم درست؟ حالا دوست داری من اینو بخورم؟ گفت: آره. 😃 🤲 وای خدا یعنی میشه؟ واقعا این‌بار نقشه‌هام جور شد. گفتم: آره بابا جون حتما.😂😂 الحمد لله😘❤️ https://eitaa.com/joinchat/2649292800C180b1e3e87