محاصرهات را محاصره کن
راه گریزی نیست
بازویت افتاد آن را بردار
و دشمنت را بزن راه گریزی نیست
من در نزدیکیات افتادم مرا بردار
و دشمنت را با من بزن
که اکنون تو آزادی
آزاد آزادی
کشتهها یا مجروحینت مهمات تواند
پس با آنها دشمنت را بزن راه گریزی نیست
هر پارۀ ما نام ما را بر خود دارد
محاصرهات را محاصره کن دیوانهوار و دیوانهوار و دیوانهوار
آنها که دوستشان میداشتی رفتهاند رفتهاند.
اکنون مساله بودن یا نبودن است
نقابها یکی پس از دیگری فرو افتاد
نقابها افتاده و جز تو هیچ کس نیست
در این گسترۀ گشوده به روی دشمنان و فراموشی
پس هر خاکریز را به شهری بدل کن
نه نه هیچکس نمانده است نقابها فرو افتاده است.
اعراب پی دشمنان دیرینشان رفتند.
اعراب روحشان را فروختند
اعراب گم شدند.
محاصرهات را محاصره کن دیوانهوار و دیوانهوار و دیوانهوار
آنها که دوستشان میداشتی رفتهاند رفتهاند.
اکنون مسأله بودن یا نبودن است.
......
شعر بسیار زیبای
حاصِر حصارَک | محمود درویش
@sharhehal_hoze