🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
👌داستان کوتاه و پندآموز
💭وقتی اسکندر جهت فتح ممالک قطع مسالک می کرد در اقصای مغرب به شهری رسید که در آب و هوا و نعمت و صفا نظیر آن را ندیده بود فرمان داد تا در آن حوالی سراپرده بر پا نمایند.
💭ناگاه به قبرستانی رسیدند دید بر قبر یکی نوشته شده او یکسال عمر کرده و بر دیگری نوشته سه سال و بر دیگری پنج سال و خلاصه هیچ یک را عمر از پانزده سال و بیست سال بیش نبود در حیرت شد که چگونه در چنین آب و هوای خوب عمر اندک باشد. فرستاد جمعی از اعیان شهر را حاضر کردند و همه را معمّر و کهن سال یافت. از معمای عمر کم قبرها پرسید.
💭گفتند: اموات ما نیز مانند ما عمر زیاد کردهاند ولی روش ما این است که از ایام زندگی خود آن چه برای تحصیل علم و دانش و تکمیل نفس گذراندیم از عمر خود شماریم و بقیه را باطل و بیهوده دانیم پس هر که از ما درگذرد آن مقدار زمان را حساب کنند و بر روی قبر او نویسند که با علم و دانش بوده است. اسکندر را این سخن و عادت بسیار پسندیده آمد و آنها را تحسین کرد.
📚منبع: داستان هایی از فضیلت علم، ص16
❣
@arefeen
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺