حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان ميدهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گامهايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه ميکرديم و از خودمان ميپرسيديم يعني ميخواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شمارهاي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلالگر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت.
من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که ميکني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مىدهيد و خود را فراموش مىکنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت ميداني که اين حرفهايي که به ما ميگويي دروغ است و خودت به حرفهاي خودت عمل نميکني و اين کار، درست نيست. اين حرفهايي هم که به ما ميگويي تهمت است. شما اگر نماز ميخواني خداوند ميفرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه اش اين شد که بيشتر عصباني شد.
بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال گري کرده اند و من گفته ام تعهد بدهيد، تعهد هم نميدهند و بر اخلال گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني.
بچه ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم ميخواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني ميگويد من ميخواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم.
مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند ميزنيد، بزنيد. نميزنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نميزنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني.
حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نميگفت و حرفي نميزد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ها هنوز پشيمان نشده اند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشدهاند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني ميگويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نميرويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نميرويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نميرويم.
حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نميرويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ايم تعهد نميدهيم.
او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم ميگفتيم تعهد نميدهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه ندادهام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ ميخواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.