هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده‏ ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان مي‏دهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گام‏هايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه مي‏کرديم و از خودمان مي‏پرسيديم يعني مي‏خواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شماره‏اي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلال‏گر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت. من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که مي‏کني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم‏؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مى‏دهيد و خود را فراموش مى‏کنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت مي‏داني که اين حرف‏هايي که به ما مي‏گويي دروغ است و خودت به حرف‏هاي خودت عمل نمي‏کني و اين کار، درست نيست. اين حرف‏هايي هم که به ما مي‏گويي تهمت است. شما اگر نماز مي‏خواني خداوند مي‏فرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مى‏دارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است‏.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه ‏اش اين شد که بيشتر عصباني شد. بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال‏ گري کرده ‏اند و من گفته‏ ام تعهد بدهيد، تعهد هم نمي‏دهند و بر اخلال‏ گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني. بچه ‏ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم مي‏خواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني مي‏گويد من مي‏خواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم. مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي ‏آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند مي‏زنيد، بزنيد. نمي‏زنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نمي‏زنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي ‏آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني. حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نمي‏گفت و حرفي نمي‏زد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ‏ها هنوز پشيمان نشده ‏ا‏ند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشده‏اند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده‏ ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني مي‏گويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نمي‏رويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نمي‏رويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده‏ اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نمي‏رويم. حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نمي‏رويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ‏ايم تعهد نمي‏دهيم. او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم مي‏گفتيم تعهد نمي‏دهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه نداده‏ام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ مي‏خواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.