روز پانزدهم از خواب دیشب خیلی کلافه بودم . اما خوابم را به کسی نگفتم . دلم خیلی شور می زد مدام از خودم پس پرسیدم مگر قرار نیست امروز علی بیاید چرا من اینقدر بیقرارم ؟ صبح نزدیک ساعت ده صدای هلی کوپتر آمد مادرم سرش را رو به آسمان کرد و گفت دیگر کدام مادر مرده ای را آورده اند . ( معمولا شهدا را با هلی کوپتر می آوردند . ومادر مرده اصطلاحی بود که خدا کند مادر نداشته باشد ) کنار گهواره ریحانه نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم که صدای زنگ خانه آمد . مادر علی بود . وارد اتاق که شد گفت این چه سر و وضعی هست پاشو موهایت را شانه بزن . لباست را عوض کن . علی بیاید تو را با این وضع ببیند ناراحت می شود . موقع رفتن گفت علی آمد شب زود بیایید من منتظر هستم . موقع بستن در دیدم آقای خوشخو از بچه های سپاه کوچه را بالا و پایین می رود ‌ تعجب کردم این اینجا چه می کند ؟ در را بستم و وارد خانه شدم . نزدیکی های ظهر مادر شوهر اعظم (خواهرم ) به خانه ما آمد . کمی نشست مادرم داشت با ریحانه بازی می کرد و او مدام می گفت خدا کند با پدر ومادر باشد . بعد وقتی فهمید ما هنوز از چیزی خبر ندارین رفت . گویی تمام شهر می دانستند علی مسافر من آمده است و فقط ما خبر نداربم . ظهر پدرم موقع ناهار گفت می گویند شهید آورده اند . قاشق از دستم افتاد . همه نگاه ها به من برگشت . چه ثانیه های سنگینی . مادرم داشت نماز می خواند زنگ خانه به صدا در آمد . اینبار دیگر خود علی هست . از جا پریدم. اما پاهایم قدرت حرکت نداشت . یک آن مادر علی سراسیمه وارد اتاق شد . گفت من را چیکار داری ، محمد آقا می گوید تو با من کار داری . من که یک ساعت پیش اینجا بودم . من که همینطور داشتم نگاهش می کردم . تا خواستم حرفی بزنم . برادرم محمد وارد شد . چشمانش قرمز شده بود . گفت مریم خانم میخوام یه چیزی بگویم اما شلوغ نکنید . بعد ادامه داد علی زخمی شده شده است . آرام نشستم . مادر علی گفت راستش را بگو . برادرم به گریه افتاد و به پیشانی خود زد و گفت شهید شده .... مادر علی خودش را به زمین انداخت و جیغ می کشید . از صدای او ریحانه از خواب پرید و شروع به گریه کرد ‌ برادرم نمی دانست چه کند مدام به مادرم می گفت نمازت را بشکن . نمازت را بشکن ...‌‌‌ ومن آن لحظه هیچ چیز را دیگر نشنیدم . نه صدای مادر علی و نه صدای گریه های ریحانه را . فقط صدای چکمه های علی را در برف می شنیدم که آهسته . آهسته از من دور می شد و من در میان برف ها زانو زده بودم و التماس می کردم علی برگرد ..... علی برگرد من از تنهایی می ترسم . وقتی چشمانم را باز کردم زیر سرم در اورژانس بیمارستان مدرس بودم ادامه دارد ...‌‌ @ sharikerah