به علی آقا گفتم . توی این شرایط چه اصراری هست که به جبهه بروی . تو تازه منطقه بودی . بگذار بعد از بدنیا آمدن بچه مان .
گفت موقع اعزام وقتی می بینم چطوری بچه ها پشت سر پدرانشان گریه می کنند . حالم خراب می شود .
من اصلا این صحنه ها را دوست ندارم . من قبل از بدنیا آمدن فرزندمان می روم و بر می گردم .
اما خودش هم می دانست که برگشتی در کار نیست . در آخرین مرخصی علی آقا وقتی به خانه خودمان رفتم تا گلدان ها را آب بدهم دیدم روی تخت یک عکس رزمنده ای را گذاشته که فرزندش را می بوسد و کنار میز بغل تخت نوشته ای بود که در آن آیه هایی درباره صبر بود . آیه هایی با دست خط خود علی آقا ...
این آخرین ها من را از پای در آورد 😔