#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_هفت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
یه اتاق تقریبا سرد و تاریک بود…چشمهام که به تاریکی عادت کرد یه خانم حدودا ۴۰ساله رو دیدم که گوشه ایی نشسته بود،،با دیدن اون خانم هل شدم و گفتم:سلام…خانم گفت:علیک سلام…واقعا داشتم دق میکردم،،باورم نمیشد که زندونی شده باشم.همیشه تو فیلمها و قصه ها زندان رودیده بودم…از شدت خستگی و استرس یه گوشه نشستم و در همون حالت خوابم برد،،با صدای باز شدن در بیدار شدم و دیدم برامون غذا اوردن….من که نخوردم ولی در عوض اون خانم با ولع سهم منو هم خورد و گفت:خیلی گرسنه بودم…….داشتم ضعف میکردم…غذا خوراک لوبیا بود که رنگ و رو نداشت…دوباره خوابیدم….چند بار در باز و بسته شد اما اهمیت ندادم و خوابیدم…اون شب خواب مامان رو دیدم.خواب دیدم که کنار مامان خوابیدم و مامان منو با ناز بیدار میکنه و حاضر میشم و میرم مدرسه…از خواب پریدم و از گرسنگی دیگه خوابم نبرد.وقت نماز صبح صدای اذان و مناجات از بلندگو پخش شد،….با پخش مناجات بغضم شکست و دلم لرزید و شروع به گریه کردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد