اسمم رعناست ازاستان همدان عمه افاق متوجه گوشه گیرشدنم شده بودوسعی میکردمن روتورفت امدهاش بااهالی روستاباخودش ببره ولی من هیچ جانمیرفتم.. تااینکه یه روزخودش دخترهمسایه که اسمش رویا بود و تقریبا هم سن سال من بودرودعوت کردخونه که بامن اشناش کنه..رویا دخترخون گرم ومهربونی بودکه توهمون جلسه اول دیدارمون به دلم نشست وباحرفهاش من رومجذوب خودش کرد..دوستیه من ورویاازاون روزشروع شدوباهم کم کم صمیمی شدیم..عمه اجازه نمیدادمن برم خونشون میگفت برادرمجرد داره واینجازودحرف درمیارن..بیشتر اوقات رویامیمومدپیشم وباهم دردل میکردیم ومن ازسرگذشت تلخم براش میگفتم،از دوستیه من ورویادوماه میگذشت،یادمه اول دی ماه بود‌.پدررویابخاطرسم پاشی مزرعه چندسال بودمشکل ریه داشت واین ماه های اخرخیلی نفس تنگی میگرفت وهرچی دکترمیبردنش فایده نداشت.‌تا یه شب که ماخواب بودیم باجیغ ودادخانواده رویاازخواب بیدارشدیم ومتوجه شدیم پدررویافوت شده..مراسم ختم توروستاچندروزطول میکشیدتافامیل هاهمه ازشهرهای اطراف بیان،عموی رویاوضع مالیش خیلی خوب بودوتهران زندگی میکرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈