#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
رسول و مسلم هم اومدن... ولی خانم هاشون نیستن..... گفتم پس پریناز و فرناز کجان.....؟ مامانم پشت چشمی نازک کرد و گفت :حرف آدمو بزن.... حرف اونارو چرا میزنی...؟ گفتم : وااااااااای مامان.... دیگه چی شده...؟ مامانم گفت من چه میدونم...؟ از من میپرسی.....؟ برو از خودشون بپرس... مامانم که جواب درستی بهم نداد رفتم سراغ داداش هام... خیلی گرفته و ناراحت بودن... حامد هم وایستاده بود و نگاه میکرد. گفتم : رسول ... مسلم.... چی شده...؟ رسول گفت چی بگم والا..... مامان به پریناز گفت : عين مامانت شلخته نباش... اونم خیلی بهش برخورد و شروع
کرد به گریه و داد و بیداد..... آخرشم به مامان گفت : اگه مامان من شلخته ست پس تو چی هستی با این خونه زندگی شپش زده .ت.... حسابی تو روی هم وایستادن ترانه.... یهو حامد به رسول گفت مرد نیستی مگه...؟ پاشو برو دنبال خانمت..... رسول گفت : میترسم برم دنبالش نیاد خونه ضایع بشم... نگاهم افتاد به مسلم... داشت چپ چپ به حامد نگاه میکرد..... میدونستم از چی ناراحته..... حامد که به رسول :گفت مرد) نیستی مگه؟ ) هم رسول بدش اومد هم مسلم...... از راه نرسیده به بلبشویی به پا شد که نگو..... حالم خیلی گرفته شد..... همه این حرفها تو حیاط زده شده بود... رفتم سمت در خونه همه سوغاتی گرفته بودیم.... سوغاتی مامان و بابامو داداش هامو بهشون دادم.....هر کی با بی میلی سوغاتی شو گرفت و تشکری کرد.... هنوز همه ناراحت بودن و هیچکی لبش نمیخندید....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد