#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_نه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
خانواده هابا پیشنهادم موافق نبودن ولی من از حامد خواستم باهاشون صحبت کنه تا راضی بشن...بعد از اینکه عروسی رو عقب انداختیم با شش دانگ حواسم حامد رو زیر نظر گرفتم... جایی میرفت مخفیانه دنبالش میرفتم ببینم چیزی دستگیرممیشه یا نه... یا وقتایی که میرفت حموم یا توالت گوشیش رو چک میکردم..... گوشیش رمز نداشت و همیشه یه گوشه افتاده بود... زیاد هم گوشی دست نمیگرفت... هر چی میگشتم هیچی ازش پیدا نمیکردم... هربار هم گوشیشو چک میکردم هیچ پیام یا عکس مشکوکی ازش ندیدم... اونقدر همه چیز طبیعی بود که من مطمئن شدم اونشب اشتباه کردم حامد بیشتر از قبل برام حرفهای عاشقانه میزد... با مناسبت یا بی مناسبت برام کادو میگرفت.... و با این کاراش روز به روز منو بیشتر عاشق خودش میکرد از طرفی تو خونه بابام ،اینا بزرگترا واسطه شده بودن و فرناز و پریناز روی برگردونده بودن سر زندگیشون... ولی یک ماه نشده دوباره بین مامانم و عروسا و داداش هام دعوا شده بود و داداش هام گفته بودن اینبار دیگه عمرا برن دنبال فرناز و ..پریناز وقتی این حرف به گوش عروسا رسید پریناز رفت درخواست طلاق ..داد حرفشم این بود شوهری که نتونه جلوی دخالت های مادرش رو بگیره شوهر بشو نیست.... پریناز میگفت حالا که زندگی مون اینجوریه بهتره تا بچه دار نشدیم جدا بشیم..... پاشدم رفتم خونه ی باباشون و با پریناز حرف زدم تا شاید از خر شیطون بیاد پایین ولی فایده نداشت. پریناز پاشو کرده بود تو یه کفش که طلاق میخواد.... یه روز خونه بودیم که احضاریه اومد در خونمون برای رسول بود.... رسول سر تاریخی که توی احضاریه نوشته شده بود رفت دادگاه... ولی قبل از هر اقدامی برای رسول و پریناز جلسه ی مشاوره گذاشتن..... قرار شد سه جلسه برن مشاوره..... بعد اگه مشکلشون حل نشد تفاهمی جدا بشن..... این مشکلات زندگی رسول و پریناز تو زندگی فرناز و مسلم هم تاثیر گذاشته بود و اونها هم همش باهم دعوا داشتن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد