من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم خانوم که فهمیده بود احتمال رفتنش به خونه‌ی جدید داره کم‌رنگ میشه جنگ و دعوا رو شروع کرد و چون منو مقصر میدید روزگار من سیاه‌تر از قبل شد..روزی میشد که به اجبار خانوم، از ۸ صبح تا شب سرپا بودم و کار میکردم و خانوم مثل کارفرما بالا سرم بود و مهلت استراحت بهم نمیداد..ولی همه‌ی این سختی‌ها رو به جون خریدم و رو حرفم موندم..زن‌عموی حسین که اسمش سِودا بود زن خیلی مهربونی بود و از این طایفه به شدت کینه به دل داشت،واسه همین خیلی بهم محبت میکرد و از اینکه مورد ظلم اینا بودم برام ناراحت بود..سودا خیلی باسلیقه بود و خیاطی هم بلد بود..یه روز که تو خونه تنها بودم سودا اومد و برام یه پیراهن آورد و گفت؛ ترلان، اینو خودم برات دوختم، ببین دو تا جیب بزرگ هم براش گذاشتم، چون میدونم همش سر پایی و نمی تونی چیزی بخوری، میوه یا هر چیزی که میخوای رو بذار توی جیبهات و وقتی کار میکنی، ریز ریز بخور از اینکه دلسوز من بود خیلی خوشحال بودم و بغلش کردم و حسابی ازش تشکر کردم..۴ ماه دیگه از روزهای سخته من تو اون خونه گذشت و سالومه ۷ ماهه بود که خونه آماده شد و حسین که اومد واسه مرخصی کم‌کم وسایل‌ها رو جمع کردیم تا ببریم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈