┄━•●❥
#پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_بیست_و_نهم
باران بهاری شرشر می بارید و چادرم را می شست. تنهایی مسیر مترو را در پیش گرفتم، هوا تاریک بود و شدت باران بیشتر از قبل می شد. قدم زدن زیر باران با همراه مشکی ام، لذت بخش ترین لحظات عمرم را می ساخت. یک لحظه کلاسور از دستم رها شد و پخش زمین... یک قدم عقبگرد کردم، یک نفر چفیه به دوش جلوی پاهایم سبز شد. رد نگاهم از چفیه به سمت چشمانش حرکت کرد! خودش بود، این چشم ها و ماه گرفتگی کنارش، همان چشمان علامت سوال ذهن من است! زلزله ۸ریشتری در دلم به پا شد... باید آتشنشانی و امداد، همه و همه به صف می شدند و به داد این دلم می رسیدند. صدایش هشدار ضربان قلبم را به صدا درآورد...
_سلام.
من من کنان گفتم:
+سلام!
کلاسور را مقابل چشمانم گرفت.
_بفرمایید.
+خیلی ممنون.
_خواهش می کنم.
دقایقی نگاهش روی مشکی آرام من متوقف شد، یک لحظه نفهمیدم چه شد؛ اختیار چشمانم از دست رفت! لنز چشمانم روی لنز چشمانش متوقف شد، نگاهمان در هم گره خورد؛ آنی چشمانش را به زمین دوخت! یاد آن سرمشق دفتر گمشده افتادم، حجب و حیا! از خجالت گونه هایم سرخ شد، گر گرفتم و به زمین خیره شدم. دستپاچه گفتم: بازم ممنون خدانگهدار. رمزش "یاعلی" بود، باز هم یاعلی گویان راهش را در پیش گرفت.
صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش هایم را کر کردند. دیگر نقش بازی کردن بی فایده بود، فرزام کار دلم را ساخته بود! به بخت خود لعنت می فرستادم، گریه هایم به هق هق تبدیل شد. متنفر بودم از علاقه یک طرفه! مثل جاده ی بی برگشت می ماند! یک لحظه مهبد دخترکش از ذهنم عبور کرد، وای... مهبد! یعنی نفرین او دامنگیرم شده بود؟! قدم هایم آهسته تر شدند تا به خانه برسم موش آب کشیده شدم. از بهار بعید بود اینهمه بی وقفه دست و دلبازی... جای پای پاییز نهاده بود! گویا کسی به بهار گفته بود پشت چشمت ابروست و بهار خانوم هم اشکش دم مشکش شده و اختیار از دست داده بود.
بعد حال و احوال با اهل خانه، بی آنکه معده را مهمان آبگوشت مادر پز کنم، به منطقه ی امن همیشگی ام پناه بردم. سجاده سبز دوای دردم بود... آرام تر که شدم، دست به دامان پهلو شکسته شدم، صبر .... صبر مادر... صبر در برابر این عشق نافرجام!
هر جور که می شد باید فکر و ذکر فرزام را از خود دور می کردم. توی محوطه دانشگاه یک جا بند نمی شدم تا مبادا چشمم برای یک لحظه هم که شده به فرزام بیفتد اما مگر فراموشی ممکن بود، آنهم فراموش کردن کسی چون فرزام با تمام علامت سوال ها و سوژه هایی که در ارتباط با او بود! نمی دانم شاید من هم مثل سارینا بتوانم بزودی او را از خاطرم محو کنم و از دلی که صاحبخانه اش شده بیرونش کنم. شاید... شاید اصلا عشق و دوست داشتنی در کار نباشد، یه حس زود گذر مهمان دلم باشد! نمی دانم به قول اشرف خانم همسایه محترمه سر خودم شیره می مالم یا واقعا حسم آبکی هست و از همان عشق های لحظه ای و ساعتی! آه... آه از این دل زبان نفهم که سرخود شده و بیچاره ام کرده، کاش می شد دل را تبعید کرد آنهم تا ابد، به سرزمینی دور... کاش تبعید را ممکن بود... کاش..! هر چه که هست خدا خدا می کنم این ترم به چشم برهم زدنی تمام شود تا دل من بیشتر از این از دست نرود. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃
@shayestegan98