┄━•●❥ ❥●•━┄ حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم جز خواندن کتاب های ردیف شده در کتابخانه، همانطور که مشغول خواندن بودم، سمیرا پشت هم پیام می داد: «دلم برات لک زده جونم، می خوام ببینمت نمی تونم!» بی حوصله برایش تایپ کردم: «خودتو لوس نکن... حوصله ندارم برو سر اصل مطلب.» جواب داد: «اصل مطلب را گفتم اما دوست بی ذوقم توجه ننمودی! همو ببینیم دیگه؟» بالاخره با شیرین زبانیش مرا راضی کرد. بعد امتحانات همدیگر را ندیده بودیم، دلم برایش لک زده بود. آفتاب مستقیم فرق سر را نشانه می گرفت و می تابید، نشانه گیریش در حال گیری ماهرانه بود؛ آدم ها را گرمازده می کرد، عده ای را مهمان خاک شیر و عده ای را راهی دکتر و دوا... زودتر از سمیرا رسیدم، زل زدم به تابلویی کوچک که روی دیوار کافی شاپ نصب شده بود؛ یک تصویر زیبا که من را در خود محو کرده و سوق داده بود به سمت فکر و خیال... سمیرا با مانتوی گلبهی رنگ و شال گلدار زیبایش جلوی رویم ظاهر شد: «دختر کجا سیر می کنی دقیقا؟! از کیه دارم صدات می کنم. کر شدی احیانا! گفتم جلو روت وایسم ببینم چشمات سالمه یا کورم شدی!» دست از زیر چانه برداشتم و گفتم: «هم گوشام می شنوه، هم چشمام به کوری چشم دشمن می بینه!» بین ابروهایش گره نقش بست: «بی مودب حالا من شدم دشمنت!» خنده بعد از مدتها با لب هایم آشتی کرد، از دستم نیشگون گرفت و گفت: «مشکوک می زنیا... نگو نه که می زنمت!» _وا مشکوک چرا خانم مارپل؟ چیزی نگفت و شروع کرد به سفارش دادن بستنی و کیک شکلاتی. کامم به لطف سمیرا داشت شیرین می شد که گفت: _از اولش بگو.. +از اول چی؟ _خودتو نزن به اون راه، چشمات داد می زنه! +چشمام چه دادی می زنه؟ _عین شین قاف! قاشق بستنی از دستم رها شد و روی میز چوبی افتاد. من که چیزی بروز نداده بودم، سمیرا چه تیز بود که پی به حال دلم برده بود. خندید و گفت: «برق چشمات از ده فرسخی مشخصه...» مجدد نگاهم به همان تابلو خیره شد، اندکی مکث کردم و سپس به حرف آمدم: «خودمم نمی دونم چی شد، اما یه چیزی تو وجودش هست که منو جذب خودش می کنه...» _خوشگل و جذابه دیگه! نگاهم را از تابلو گرفتم، اخم هایم در هم رفت. +سمیرا تو که از جیک و پوک من خبر داری! عکس مهبد رو مگه ندیدی! زشت بود؟ کچل بود؟ پول نداشت؟ اگه به اینا بود که تا الان با مهبد عروسی کرده بودم. _من تسلیم! ببخشید غلط کردم. +اگه عاشق زیباییش شده بودم از همون روز اول وا می دادم. اما من به مرور، وقتی شناختمش جذبش شدم. اذیت شدنش اذیتم کرد، سکوتش اذیتم کرد... صبرش... ص ب ر... _الهی عزیزم. چی کشیدی تو این مدت... آهی کشیدم و گفتم: +اما دیگه مهم نیست. _چرا؟ +یک درصدم احتمالا دو طرفه بودن این حس رو نمی دم، فرزام از من خیلی سرتره... باید این حس تو وجودم خفه بشه! "یک طرفه! از کجا معلوم؟ نگاه فرزام زیر آن باران یک طرفه بودن را تکذیب می کرد، نمی کرد! نه! نه! شاید توهمی بیش نباشد!" _انقدر سطحی نگر نباش، اگه قیافه برای فرزام مهم بود که سارینا رو از دست نمی داد... +نمیدونم هر چی که هست باید بجنگم با این حسی که بی اجازه تو وجودم رخنه کرده... فراموشش می کنم... _می تونی؟ +باید بتونم! دلم برای دلم می سوخت، دردی که به آن مبتلا شده بودم درمانی نداشت. تب کرده بودم و مراجعه به طبیب الزامی بود اما فقط یک طبیب از پس معالجه من بر می آمد. طبیبی که هم درد من بود و هم درمان درد! چه شب ها که تا سحر با گریه سر نشد... چه آهنگ ها که چندین و چند باره از هندزفری شنیده نشد، چه دستمال ها که فدای پاک کردن اشک چشم ها نشد و چه خون دلها که از برای او نخوردم. ذره ذره آب شدم و دم نزدم... باید کاری می کردم کارستان..باید کاری می کردم تا دل مشغول دل نشوم! ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98