🌷🌷🌷🌷🌷🌷
# تلنگر 📚
عابدی بود که در دل کوه با خدا راز و نیازمیکرد،
و خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی،
برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت:
امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم
آن شب گرسنگی بر عابد غالب شد. طاقتش تمام شد
و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه
منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد،
بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود
حرکت کرد. سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد،
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت
سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد
قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود
اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت
مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت :
ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد
اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
ناگاه سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم،
من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم،
شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ،
شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم،
شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، که عمری خدایت هر شب غذای شبت را
برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که
غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی
و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی
و طلب نان کردی...
مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد
و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐