هنوز خیلی راه تا امیر چخماق مونده بود که وانت وایساد و گفت بقیشو باید پیاده برید!
آخه خیلی راهه...
آخه...
ولی ما اومدیم که بریم دیگه 😊
ده بیست نفری از بالای وانت پریدن پایین و با شور و اشتیاق راه افتادیم سمت امیرچخماق...
از برادر ۴ سالهی من تا مادربزرگ ۷۰ ساله(خوشم میاد که رکورد جوانترین و مسن ترین وانت سوار کوچه دست خانواده خودمون بود😅) که چند روزی بود برای دکتر رفتن اومده بود یزد و حالا که فهمیده بود آقا اومدن یزد مریضی یادش رفت و مثل اوج جوونیش پرید بالای وانت آقا مهدی همسایه و همراهمون اومد...
نفهمیدیم بالاخره آقا مهدی تونست تو اون شلوغی جای پارک پیدا کنه یا نه☺️
قبل از رسیدن به محل اصلی سخنرانی چنتا اتوبوس گذاشته بودن و موبایل هارو تحویل میگرفتن و کسی با موبایل نمیتونست وارد محوطه میدون امیرچخماق بشه و همینجا بود که ناله های مردمِ در صفِ امانت بلند شده بود که اصلا برا چی موبایل آوردیم؟
من که هنوز موبایل نداشتم و از بد یا خوب روزگار مادر و مادربزرگ و بقیه وابستگان و همسایگان رو گم کردم...
من موندم یه برادر ۴ ساله
و ده ها هزارتا آدم جور واجور که همه یه جوری تلاش میکردن از اون دور آقا رو ببینن...
و هر کسی رو هم که میدیدی افتخار میکرد که ما آقا رو دیدیم😊😍
البته با چشم غیرمسلح نمیشد آقا رو دید 😅 نمیدونم چجور از اون فاصله دیده بودن آقا رو...
ما هم چندباری تلاش نافرجامی با بالارفتن از در و دیوار مغازه ها برای دیدن آقا داشتیم که متاسفانه با شکست مواجه شد😅
البته چندتا تلویزیون شهری بزرگ تو قسمت های مختلف گذاشته بودن که اولین بار بود میدیدم!
۱۲ دی ماه ۱۳۸۶ یه روز خاطره انگیز برای من و همهی مردم یزد بود...
روزی که همه اومده بودن که فقط یه نظر هم که شده آقا رو ببینن...
آقایی که سرمای اون روز یزد رو با گرمای وجودش از بین برد❤️
ان شالله تا ظهور امام زمان هم زنده باشی آقا✋😊
💠
دین و احکام رو با زبون طنز از «شیخِ شوخ » یاد بگیر✋
👉👉 @Sheikh_Shookh