روستای ما دو ارباب داشت که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیم‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند ! گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟! پس چرا با هم قلیان می کشید ؟ ! اربابمان گفت : شماها قرار است دعوا کنید نه ما !!!!! به نظر حکایت جالب و پر نکته ای نبود؟ ! https://eitaa.com/sheiporchi