- مادَر بود . اما نه ۱۸ ساله ، بلکه ۵۴ ساله ؛ پسر هم داشت ، اما نه به قَد حَسَن . راهی ِمیدانشان می‌کرد ، زره به تنشان داد . - بروید از دایی تان اذن ِجنگ بگیرید . وقتی شنید حسین اجازه نداده ، خودش را به برادر رساند . یک جمله گفت : - حسینم ! جانِ مادر !!! نروند ، دِق می‌کنند ... - @shekveh1|شِڪوة