- عمه دستش را سِفت چسبیده بود . به فکر فرار بود ، هر طور شده باید خودش را به عمویش می‌رساند . حرف های پدرش را در ذهن مرور می‌کرد ، سفارش کرده بود مبادا عمو را تنها بگذارد . برایش داستان کودکی هایش را تعریف کرده بود . عبدالله از پدر شنیده بود وقتی بچه بوده ، عده ای نامرد ریختند توی ِکوچه و مادر را کُتَک زدند . اما او نتوانسته بود مراقب مادرش باشد ، قَدَش نرسیده بود .. - طاقتش طاق شد ، لحظه ای جَست . گوشه ی خیمه را زد بالا و رفت وسط میدان ، تا شُد ، تا نفس داشت جَنگید ، ناگاه ، یکی از همان نامَرد های مثل توی ِکوچه ، شمشیر بالا برد تا عمویش را بِزَنَد ! «ولله لا افارق عمی!‌» محال بود عمویش را رَها کند ، حتی توی گودال .. خودش را انداخت روی عمو ، - و حالا با دلی راضی ُ لبی خندان ، می‌رفت به آغوش بابا حَسَن .. آمده بود استقبالش ... @shekveh1|شِڪوة