-
عمه دستش را سِفت چسبیده بود .
به فکر فرار بود ،
هر طور شده باید خودش را به عمویش میرساند .
حرف های پدرش را در ذهن مرور میکرد ،
سفارش کرده بود مبادا عمو را تنها بگذارد .
برایش داستان کودکی هایش را تعریف کرده بود .
عبدالله از پدر شنیده بود وقتی بچه بوده ،
عده ای نامرد ریختند توی ِکوچه و مادر را کُتَک زدند .
اما او نتوانسته بود مراقب مادرش باشد ،
قَدَش نرسیده بود ..
-
طاقتش طاق شد ،
لحظه ای جَست .
گوشه ی خیمه را زد بالا و رفت وسط میدان ،
تا شُد ،
تا نفس داشت جَنگید ،
ناگاه ،
یکی از همان نامَرد های مثل توی ِکوچه ، شمشیر بالا برد تا عمویش را بِزَنَد !
«ولله لا افارق عمی!»
محال بود عمویش را رَها کند ،
حتی توی گودال ..
خودش را انداخت روی عمو ،
-
و حالا
با دلی راضی ُ
لبی خندان ،
میرفت به آغوش بابا حَسَن ..
آمده بود استقبالش ...
#شب_پنجم
@shekveh1|شِڪوة