‍ ✳ شنیده بود که ریش روحانیان را در در زندان می‌تراشند. از که راه افتاده بودند، این فکر رهایش نمی‌کرد. «وحشت عظیمی در دل من بود از ، خشکِ خشک.. منتظرش بودم.» و آن لحظه از راه رسید و در انباریِ سابق باز شد. آرایشگر و یک گروهبان در چارچوب در ظاهر شدند. یک صندلی هم با خود آورده بودند. نشست. منتظر بود دست آرایشگر بالا بیاید و لبه تیغ را روی صورت او مماس کند. ناگهان دید آنچه روی صورت او به راه افتاده دستگاه موزن [موزر؟] است. تمام نگرانی‌ها و انتظارهای موحش غیبشان زد. «این‌قدر خوشحال شده‌بودم که بی‌اختیار با این سلمانی و با آن گروهبان بنا کردم حرف‌زدن و خندیدن. تعجب [می‌کردند] که من چه‌طور هستم که دارند ریشم را کوتاه می‌کنند و من این‌قدر خوشحالم.. [تمام که شد] به او گفتم استاد این آیینه را بده چانه خودم را چند سال است ندیده‌ام.. خنده‌اش گرفت. آیینه‌اش را داد. بنا کردم به صورتم نگاه کردن.» ص۱۴۲ و ۱۴۳. ✅ @shenakhte_rahbari