دیدم به چشمم آرزوی مرده ی معدن دیدم به اشک و خون قد تاخورده ی معدن آجر شود آن سفره ای که نان بعضی ها آجر شد و افتاد روی گرده ی معدن آن تیشه کابوسی شد و بیرون زد از صخره باروت آتش شد برای خنده ی معدن عمری برای لقمه ای نان بر جگر می زد آن کارگر که نقش زد بر پرده معدن نانی که سیمان بود و ابی گرم تر از درد گل پوچ شد در زیر صد ها وعده ی معدن او باشرف رفته ولی ای وای بر هر که او با اضافه خواهی اش شد برده ی معدن زینب - حسامی