رفیق آسمانیبه بهانه سی و هفتمین سالگرد شهادت شهید ابوالحسن قاسمی..
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
هنوز پشت پنجره خیالم اون خنده های پر شور و نگاه پر از حرارتت را بیاد می آورم، روزهایی که هرگز بمانندش دیگر تکرار نخواهد شد تا ابد..
اصلا نمیدانم . چه شد که یک دفعه به سیم آخر زدی و پا در یک لنگه کفش کردی و گفتی باید بروم؟
چه شد که پشت پا زدی به تمام دلخوشی های دنیا...
تا دیروز از بزرگان شنیده بودیم که عاشقان را سر ژولیده به پیکر عجب است و فکر میکردیم چنین عاشقانی فقط در کربلای ۶۱ هجری در رکاب آقا و مولایمان حسین ع بوده و روزگار دیگر بخودش چنین مردانی را نخواهد دید..
اما وقتی تو را و تعجیل در رفتنت را دیدیم فهمیدیم که عشق مختص زمان و مکان خاصی نیست.
چه زیبا فرمودند امام عزیز:
که شهدا ره صد ساله را یک شبه پیمودند.. و چه عارفان و سالکانی به حال شما حسرت میخورند..
صدسال زحمت عبادت و شب زنده داری را شما دریک شب کربلای پنج طی طریق کردید.
و تو شدی مصداق این کلام شیرین ...
و با همه ی شر و شورهای جوانیت یکدفعه کوله بار غیرت را بر دوش زدی از جلو چشمان پر اشک مادر و پدر و همسرت محو شدی ..
انگار کسی صدایت میزد ..
شده بودی همچون کسی که سالهاست منتظر معشوق و برای دیدنش چشم انتطاریها کشیده باشد...
بگذریم رفیق؛ درک ما از این قصه پر شور پرواز تو عاجز هست..
و فقط خدا میداند وخودت..
خاطراتت هنوز که هنوز است چنگ بر دلهای سوخته میکشد..
ای کاش با تو هیچ خاطره ای نداشتم...
توکه به وصال یار رسیدی..
خوشا بسعادتت، بی شک اکنون با برادر شهیدت در جوار حضرت حق صفا میکنی....
اما من...!
هنوز دربدر کوچه های خاطراتت هستم..
خاطرات تو یکطرف ذهنم را درگیر کرده.
و یکسوی دیگر ذهنم ، محو دل باصفای عمه صفا هست..
مادرت چه کشید. از بعد از شهادت تو..
هنوز از یاد نبرده ام آن روزی که از جبهه به مرخصی آمده بودم...
همیشه اولین جایی که میرفتم.
دیدن عمه صفا و دایی زیادخان پدرت بود.
وارد حیاط منزلتون شدم.. دیدم عمه با همون مشک فلزی،
درحال زدن دوغ درون مشک بود...
شانه های خسته عمه از شدت زدن مشک رو احساس کردم..
اگر تو بودی بی شک عمه اینچنین خسته نمیشد..
نشستم وکمک عمه صفا به تکان دادن مشک..
پس از دقایقی در مشک رو باز کردم..
رو کردم به عمه گفتم:
عمه جان عجب کره ای روی دوغ نشسته...
تا این حرف از زبانم جاری شد..
عمه زانوی غم بغل کرده و اشک پهنای صوتش را گرفت...
گفتم: عمه جان الهی دورت بگردم چی شد؟؟
مگه چی گفتم...؟
گفت: هیچ عمه جان... کار هر روز من همینه... بعد از درست کردن دوغ تا چشمم به کره ی روی دوغ میوفته نا خودآگاه اشک هام جاری میشه..
آخه ابوالحسن که بود... کره های روی دوغ رو برای بچم کنار میزاشتم. تا نوش جان کنه.. اما .....!
ابوالحسن باورت میشه مادرت، بعد از آن روز دیگه دست از دوغ درست کردن کشید..
آخه طاقت نداشت، تو نباشی و.....!!!
بگذریم، میدانم خودت همه اینها را دیدی .. بی شک لحظه به لحظه کنارش بودی...
ولی بگذار تا کلام آخر را بگویم که من صلابت و صبر و ایمان را از پدر و مادر تو آموختم..
هر وقت کنار پدر و مادرت مینشستم و حرف از شهادت و تو و برادرت میشد... تنها کلامی که از زبانشان میشنیدم
این بود... الهی شکر که پسرانم در این راه رفتند...
درود خدا بر پدری که با دستان پینه بسته لقمه حلال را بر سفره آورد و بر دامن پاک مادری که با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت اینگونه فرزندانی تربیت کرد....
رفیق منو ببخش...
خیلی حرف زدم، چه کنم... دلم که میگیرد فقط با یاد شما هست که میتوانم آرامش کنم..
یارفیق من لا رفیق له
چشم انتظارت دیدارت، محمد
بیاد شهید ابولحسن قاسمی که هرگز از دلها بیرون نخواهند رفت تا قیامت...