۲۳ اردیبهشت ... . صفحه ی دیگری از من رقم خورد به صفحه ی قبل که نگاه میکنم دردی در استخوانم میپیچد عجیب چه سالی بود .... ۳۶۵ روزی که دوییدوم کفش آهنی به پا کردم و دویدم . نفسم بریده شد و دویدم . رگ های قلبم سوخت و دویدم . دویدم برای چیزی که ارزوش رو داشتم برای چیزی که میخواستم . . خسته از تمام دویدن ها بودم که ناگاه کوهی که بهش تکیه داده بودم فرو ریخت .... . . شکه از بی پشت شدن متحیر از بی پناهی بودم . . پا هایم را محکم به زمین میفشردم تا فرو نریزم . که به ناگاه صاعقه ای ردی عمیق وسط قلبم کاشت .. و من ماندم و حیرانی و بی پُشتی و ایستادگی ! . تحیری عظیم ... . . پلان ۲:به گِل هایی که کنج کارگاه کوچکم هستن نگاه میکنم . روزی گلدان زیبای پشت پنجره بودن یا کاسه ای که به شیطنت کودکی در هم شکسته بود . یا شاید هم به لطف دَوَران چرخ آب زیر پوستشان ورم کرده بود . . حالا همه ی شان کنار هم در همان تشت غرق در آبند . . جوانه میزنند ... . و بعد از زیر و زبر شدن . دوباره کاسه ای میشوند پر از انار . یا گُل دان پر گُل.... . شاید هم پرنده ای در مسیر باد .... . . و مگر نفرمود انسان را از گِل خشکیده ی سفال آفریدم ! و گفت تو جوری ساخته شدی که در بدترین شرایط هم میتونی بهترین خودت باشی ! . . من حالا ایستادم و می ایستم . تا گِلم جوانه بزند با پشتی که دیگر نیست و زخمی عمیق به روی قلب . . گفتم زخم هایم چی؟ گفت نور از محل آن ها وارد میشود به عمق همان زخم ها .... . . ولی ارباب اگر دیر به دادم برسی دیگر از دست رود این دل شیدا شاید . بیست سوم. اردیبهشت. دو صفر