🔻حکایت هایی از یکی از عرفا :
🔻حکایت اولین مکاشفه ایشان :
ایشان ، سالها پیش در سحر ماه مبارک رمضان ، نماز شب را خواندند و نماز صبحشان را هم خواندند ، بعد از نماز صبح مشغول تعقیبات نماز بودند ؛
🔻 بعد از تعقیبات خطاب به حضرات معصومین ع کردند و با گریه گفتند :
چرا جواب من را نمیدهید؟ مگر من از دوستداران شما نیستم ؟ دراین هنگام دخترخانمشان ازجلوی ایشان رد میشود ، ایشان نام دخترشان را صدا میزند و ناگهان پرده از جلوی چشم ایشان برداشته میشود و میبیند پیامبراکرم و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن مجتبی و سیدالشهدا وحضرت زینب و حضرت اباالفضل علیهم السلام تشریف آوردند و گفتند ما جواب همه را میدهیم ، اما این گناهان افراد ست که باعث میشود صدای ما را نشنوند و شما به افراد این را بگو که گناهان مانع است .
سپس مطالبی رد و بدل میشود و سپس حضرت قمربنی هاشم روضه وداع سیدالشهدا با حضرت زینب ع را میخوانند و همه گریه میکنند و سپس تمام میشود ، درحالیکه ایشان بقدری گریه کرده و خود را زده بودند که حد نداشت و بوی عطر عجیبی تمام فضای خانه را گرفته بود. . .
ایشان بعد ازاتمام قضیه میبینند که حجاب هایی از ایشان برداشته شده و چیزهایی میبینند و میشنوند و قدرتهایی دارند که عجیب و غریب است...
حال معنوی ایشان خیلی بالا بوده و شدت واردات معنوی بحدی بوده که ایشان توان رفتن به سر کار را نداشته اند ، تا اینکه روزی به خدمت سیدی که از علما بزرگ یزد هستند ، می رسند و شرح ماوقع را به ایشان می گویند؛
سید بزرگوار ، یک چای دراستکان خودشان برای ایشان ریخته و می گویند این را بخور ،ایشان میگوید : چای را که خوردم ، ظرف وجودم بسیار بزرگ شد ، به طوری که هم آن حال معنوی را داشتم و هم میتوانستم به کار و کسبم بپردازم...
🔻حکایت نخل بند امام حسین :
همین عارف بزرگ نقل میکنند :
فردی که در عزاداری سید الشهدا ع خصوصا در بستن نخل خیلی کمک میکرد ، ازدنیا رفت و برای تشییع جنازه اش رفتیم .
هنگامی که در قبر گذاشتندش ، دیدم نکیر و منکر امدند و سوالات شروع شد ، اما هرچه میپرسیدند ، او جواب میداد من نخل بند حسینم ، هرچه میگفتند فقط همین را میگفت ، نتیجه این شد که نکیر و منکر رفتند و او وضعش خوب شد...
🔻حکایت زنی که از غیب خبر میداد :
همین عارف نقل کرده که روزی شخصی امد و گفت که دراطراف شهرشان زنی هست که ازغیب خبرمیدهد ، اگرتمایل دارید برویم ببینیمش ، گفتم باشه و یک روز جمعه باهم رفتیم و منزل ان زن نشستیم .
ان زن شروع کرد و تا من را دید گفت شما چیزهایی داری و میبینی و . . .
چیزهای عجیبی میگفت ، از جمله درباره خودم حرفهای جالبی زد ، بعد از چند دقیقه من پاشدم رفتم دستشویی و بعد سر حوض تجدید وضو کنم ، ناگهان ملائکه اطرافم گفتند که این زن ازاینجا چیزهایی میفهمد که قران را نجس میکند و جنیان خبیث و شیاطین اطلاعات بهش میدهند و بلافاصله صحنه عمل خبیث ان زن را بهم نشان دادند ، من فوری از منزل بیرون امدم و باصدای بلند ، آن فرد همراهم را صدا کردم گفتم زود بیا بیرون ، برویم و وقتی باتعجب امد بیرون و گفت چه خبر شده ، گفتم زود برویم که اگر الان یک شمشیر داشتم ، سر این زن را از بدنش جدا میکردم.
#حکایت_های_اخلاقی_و_عرفانی
@shia12t