راننده از توی آینه زل زده بود به صورت حاجی. حاج قاسم پرسید: «چیه؟ آشنا به نظرت میرسم؟» خوب خوب نگاه کرد که درست بشناسدش. آخرسر گفت: «شما با سردار سلیمانی نسبتی داری؟ برادرش نیستی؟ پسرخاله اش چی؟» حاجی جواب داد: «من سردار سلیمانی ام.» جوان لبهایش باز شد به خندیدن. گفت: «میخوای من رو رنگ کنی؟ خودم این کاره‌ام.» حاجی با خنده اش خندید و دوباره گفت: «من سردار سلیمانی ام.» جوان دودل و مردد گفت: «بگو به خدا.» حاجی گفت: به خدا من سردار سلیمانی ام. زبانش بند آمده بود. دیگر حرفی نزد. گاز ماشین را گرفت و حرکت کرد. چند دقیقه ای که گذشت حاجی سکوت را شکست و پرسید: «زندگیت چطوره؟ با گرونی چه می کنی؟ مشکلی نداری؟» جوان چشم هایش را از آینه دوخت به حاجی. گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم. راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری کتاب: سلیمانی عزیز •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• پاتوق بچه شیعه ها در واتساپ https://chat.whatsapp.com/BaNPw5VqKjGAP6TVGtNsnQ