شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت69 ✍ #میم_مشکات دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش
* 💞﷽💞 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ‍ -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا!حق دارن!چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی? سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی رغم همه تفاوت ها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند(هرچند دلایلشان فرق داشت) و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه?نگاه نگاه میکنی? -تو حالت خوبه? سیاوش در حالیکه به شوخی ادای ادم های مست را در می آورد گفت: -عالی ام... اب شنگولی های دیشب خیلی ناب بودن...خالص خالص صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم?خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام ک نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم شنگه ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره... من از امروز میخوام بدون راهنمایی های سودمند جنابعالی زندگی کنم.. می خوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همین قدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی اعتقادی اش حرمت مادر سادات را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادم های مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود مسلمان بود...شیعه بود... برای همین حفظ حرمت کرد... همانند حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... ...