با دست های کوچکش سر را بلند کرد و
به سینه چسبانید. گفت:
بابا! دلم برایت تنگ شده. 😭
بابا! چرا ابروهایت خون آلود است؟😭
بابا! محاسن تو چرا اینقدر آشفته است؟😭
سر بابا را گذاشت زمین،
خم شد لب ها را گذاشت رو لب های بابا.😭😭😭
دیدند سر از بغل جدا شد افتاد،
بچه هم افتاد😭
گفتند خواب رفت بچه،
سر را می بریم بعد که بیدار شد
می گوییم خواب دیدی.
بچه های کوچک خواب و بیداری را
قاطی می کنند.
وقتی که رقیه ساکت شد و
سر به یک طرف افتاد و
دختر به یک طرف؛
بی بی یک قدری خوشحال شد.
همین که زینب (س) آمد بچه را بغل کند،
دیدند صدای ناله بی بی بلند شد😭
ام کلثوم گفت: خواهر چه شده؟
گفت: عزیزم! رقیه جان داد.😭😭 😭 😭