هدایت شده از مهر فرشته ها
با دخترای قد و نیم قدم تو مهمونی نشسته بودیم،خانم مرادی هم کمی اون طرف تر‌ ما نشسته بود دختر بزرگش ۱۴ ساله و دختر کوچیکش ۴ سالشه بحث فرزند آوری بود،رو به من کرد و گفت: عزیزم چه خبره! حداقل زیاد میخوای بچه بیاری با فاصله بیشتری بیار! من خیییلی از فاصله دخترام راضیم دختر بزرگم دیگه عصای دستمه و کارای خواهر کوچیکش‌رو میکنه دو سه تا خانوم دیگه هم حرفش رو تایید کردن من چیزی‌نگفتم و منتظر شدم تا گذشت زمان نشون بده کار من درسته با اشتباه! یه نیم ساعتی گذشت دختر کوچیکه خانم مرادی که اسمش محیا بود اومد پیش مامانش که حالا حسابی گرم صحبت شده بود! _مامان؛مااامان +چیه دخترم! _من حوصله م سر رفته! +خوب برو پیش آبجی مهلا! _آبجی با گوشیش مشغوله با من بازی نمیکنه! خوب برو با بقیه بچه ها! _بقیه پسرن با من بازی نمی کنن خانم مرادی یه نگاهی به من انداخت و در حالیکه با سرش به من اشاره می کرد رو به دخترش گفت:خوب برو با دخترای خاله بازی کن! دخترای من یه گوشه حسااابی غرق بازی ۳ نفره شون بودن!یه تیم کامل،سه تا همبازی هم سن و سال و سه تا خواهر مهربون! محیا با اخم رو به مادرش گفت:مامان تو اصلا به فکر من نبودی اگه نه مثل خاله واسم آبجی هم سن و سال میاوردی تا با هم بازی کنیم! آبجی مهلا همش حواسش به خودش و دوستاش و گوشیشه ولی دخترای خاله همیشه با هم بازی‌میکنن و دوستن! تو منو تنها گذاشتی... دوست نداشتم اما ابن حرفای محیا باعث شد عرق شرم به پیشونی مامانش بشینه بابت حرفی که به من زده بودی! حالا زمان اثبات کرده بود من هم به فکر خودم و آرامشم هستم، هم به فکر تک تک بچه هام! و من در حالیکه با لبخند به چهره خانم مرادی نگاه می کردم گفتم هنوزم دیر نشده خانم مرادی!😉 https://zil.ink/mehre_fereshteha