『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌چهل‌و‌یکم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 سرم را طرفش سوق دادم و گفتم چیشده؟! که با صدایی خیلی ضعیف گفت
🌿🌸 خوبی؟! بهتر شدی؟! +اره الان دردش کمتره... یواش یواش میوفته رو روال عادی تک خنده ای کردم و گفتم محدثه هم کم میاد اینور الان هم گرفته خوابیده کاش میومد میخندوند تورو💁🏻‍♀️🤤 خندید و گفت: + عرق نعنایی که به حلقومم ریختی اصلا برد غم منو😂 میترسیدم یهو وقتی بخوابم چیزیش بشه برا اینکه نخوابم تبلتو باز کردم و گفتم اهل رمان هستی؟! +کم و بیش میخونم... بیشتر دوست دارم بنویسم تا خوندن... -بخونم برات؟! +اگه حوصله داری بخون گوش میدم. -بقیه اذیت نشن ساعت تقریبا یک و نیمه.. +اگه خواب بودن هم تا الان با سر و صدای حرفای خودمون بیدار شدن -نه بابا خیلی یواش حرف میزنیم ما +باشه حالا شروع کن... -بزار از پارت یک شروع کنم راستی این رمانو واس مامان ماشینی هم خوندم... بسم الله رحمن رحیم پارت اول. از اینه قدی اتاقم دل کندمو با صدای بوق ماشین بابا کوله پشتی رو بر داشتم و به سمت حیاط پا تند کردم... . . . وسطای رمان بودیم که مامانی با صدای خواب آلود و ... گفت: شما هنوز بیدارین!؟ سری تکون دادم و گفتنم: -اره +دارین چیکار میکنین؟! -رمان میخونم +شما هم -تا اونجا که میتونیم بیداریم +خب رو به عقیله کردم چشاش بسته بود دستمو جلو صورتش بردم و تکون دادم و گفتم : -خوابیدی؟! +نه بخون تو دارم گوش میدم -یه ساعته دارم فک میزنم😐 خسته شدم بزار برم جک بخونم برات.. +هر طور راحتی ولی این رمانو برا من بفرستی هاا -باشه.. تا نزدیکای صبح تو تلگرام داشتیم میگشتیم و جک میخوندیم گاهی هم متن هایی که قبلا فرستاده بودند. عقیله خوابید و من هنوز جرئت نداشتم بخوابم یهو اگه تو خواب قلبش درد میگرفت و کسی رو بیدار نمیکرد چی؟! پس هندزفری رو زدم به گوشم و وارد کانال از عشق تا شهادت شدم. رمان آیه های جنون رو از ریپلای پیدا کردم و شروع کردم به خوندن. نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد و فقط فهمیدم دکمه رو زدم مداحیه ادامه نده...! با صدای مامان ماشینی چشمامو باز کردم انگار یه جا وایساده بودیم . هوا تاریک بود نمیدونم کجا بودیم که مامانی گفت ما نماز خوندیم و اومدیم تازه من حمام هم کردم . +پاشو تا ماشین حرکت نکرده بریم نماز خونه -سرمو بر گردوندم و گفتم عقیله کجاست😢 +رفتن پایین همه -حالش خوب بود؟! +اره الان هم کم کم میان همین که خواستم از رو صندلی پاشم پاهام یاری نکردن و دوباره افتادم رو صندلی. چند بار سعی کردم ولی از بس نشسته بودم دیگه نیمشد به این راحتی ها پاشم خانم دهیار گفت: اگه میخواین من آب آوردم همراهم همیجا وضو بگیر نماز بخون یه بار دیگه تلاشکردم و تو راه رو سر پا وایسادم که میخواستم بیوفتم مامانی گرفت منو هل داد رو صندلی و اینطور شد که نماز صبحم رو تو اتوبوس خوندم... بعد نماز هم همین که سرمو به صندلی تکیه دادم دیگه چیزی جلودارم نبود و به خواب رفتم... با صدای بقیه که در حال صحبت بودند چشمامو باز کردم...عقیله رو صندلیش دو زانو ایستاده بود خداراشکری گفتم و خودمو به بالا کشیدم... هم زمان عقیله هم بر گشت و گفت : بیدار شدی بلاخره؛ بعد به نون پنیر در دستش اشاره کرد و گفت: مال تو رو گذاشتم اینجا میخوری بردار... دمت گرمی گفتم و کمی آب خوردم . نون و پنیر را برداشتم و .... اینقدر خوابم میومد که هنوز نیم ساعت از بیدار شدنم نمیگذشت که دوباره خواب رفتم . وقتی بیدار شدم تو اتوبوس غل غله بود و بر عکس ده روز پیش که هیچکی آشنایی نداشت و عین غریبه ها با هم رفتار میکردند حالا ولی خیلی صمیمی و راحت با هم بر خورد داشتند و تازه گرم صحبت هم میشدند. با گرم شدن هوا فهمیدیم وارد هرمزگان شدیم. برا نهار و نماز ب همون مسجدی رسیدیم که برای نماز وقتی میرفتیم توقف کردیم از دیشب از جایم تکون نخورده بودم و بلاخره بعد از یه نیم روزی و یه شبی بلند شدم و با کمک صندلیها و عقیله و محدثه مثل هر روز بعد از همه پایین رفتیم. حسنا برای اینکه یک ساعتی تبلت دستش بدهم آن را برده بود تا به شارژ بزند... بلاخره وارد مسجد شدیم و بعد از اینکه همه وضو گرفتند به نماز ایستادیم که به جماعت خوانده شد... عقیله به دنبال خاله خدیجه به سرویس بهداشتی رفت با محدثه به دستور اقای یکرنگی به سمت اقایان رفتیم تا غذا بخوریم البته قبلش همه از بساطی که خانومی درب مسجد به پا کرده بود تنقلات خریدیم. هنوز کسی نیامده بود . در و دیوار مسجد پر از عکس و پوستر و متن بود.یکی پس از دیگری آن ها را خواندم تا به چیزی رسیدم در برگه ای نوشته بود هنگامی که دعای قنوت رو خوندیم یا هر دعایی دستمون رو به صورت نزنیم حالا منه نفهم اینو هی تکرار میکردم که بعد از مدتی فهمیدم اینجا مسجد اهل تسنن است. خلاصه که بعد از اینکه همه اومدند شروع به خوردن کردیم در حین خوردن عقیله و خاله خدیجه امدند که راه نبود و مجبور شدند همان گوشه کناره سفره بنشینند. بعد از غذا عقیله کنارمان نشست و گفت: ادامه دارد...