『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌چهل‌و‌چهارم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 با صدای خاله صغرا از اعماق خاطرات بیرون پریدم و به خاله سوالی
🌿🌸 که توی وات داخل پیوی کسی یا توی گروهی چیزی یه وویس یا کلا چیز صوتی گذاشته و داره گوش میده.. ولی اینم غیر ممکنه چون وقتی از پیوی شخصی میری پیوی یه شخص دیگه صداعه قطع میشه و علامت هم ناپدید. پس گذینه اول درست بود و مال پیام بود... حالا باید بفهم چطور دو تا علامت وات با هم.. اصلا جور در نمی اومد ..‍ یهو دوباره از شخص بی نام پیام دریافت کردم که در جوابش نوشتم میدونم بزرگتری..برا همین احترامت واجبه و چیزی نمیگم ولی بهتره هر چ زود تر خودتو معرفی کنی که حرمتت شکسته نشه.. عقیله پیام فرستاد . چیکار میکنی..؟! گفتم دارم سعی میکنم بفهمم کیه این که گفت سعیتو کن ولی فکر نکنم به این زودی خودشو معرفی کنه.. شک کردم و گفتم اونوقت تو از کجا میفهمی؟! که گفت: + وقتی به خاله سمیه ات که بزرگ تره نمیگه دیگه به تو میگه... -نمیدونم اصلا ولش کن... ولی ذهنم در گیر بود و باید میفهمیدم صدای گوشی مامانی بلند شد که از کنارم برداشتم و نگاهی به صفحه کردم ببینم کیه؟! ولی چیزی فکرمو در گیر کرد... بالای صفحه گوشی مامانی هم دو تا وات نقش بسته بود : صدای مامانی رو شنیدم: گلی گوشی رو بیار مامان .. باشه ای گفتم و تلفن رو به دست مامانی رسوندم و وایسادم تا مکالمش تموم شه همین که قطع کرد از دستش گرفتم و وارد صفحه اصلی شدم بین برنامه ها رو نگاه کردم و فقط به یک واتساپ مواجه شدم‌‌... ناامیدانه اومدم گوشی رو ببندم که متوجه شدم یه وات دیگه توی پوشه ی صفحه ی بعد هست که مطمئنن کار مصطفی داداش کوچکترم بود که بازی کرده و سر خود برنامه ها رو پوشه پوشه گذاشته وارد که شدم وات دومی هم پاک شد از بالای صفحه ینی میشه که دو تا وات داشته باشی؟! ساعت تقریبا۳شب میشد که خاله سمیه پیام داد...و گفت فردی که پیام داده عقیله ست با شماره ای که تازه گرفته نوشتم حدس میزدم... گفت:فعلا بهش چیزی نگو گفتم من طاقت ندارم ک😂 فرستاد:پس بهش بگو ولی نگو که من بهت گفتم.. تایپ کردم: میگم خودم فهمیدم.. به موقعش بهش میگم به پیوی عقیله رفتم که ربع ساعت پیش پیام داده بود نفهمیدی کی بود؟! نوشتم یه حدسایی زدم ولی شک دارم.. گفت کی؟! اول دلیلایی که یک روزه پیدا کرده بودم رو از جملاتی که قبلا گفته بود و شاتی که برام فرستاده بود رو براش گفتم گفت اینا به چ دردی میخوره تو فقط بگو فهمیدی یا ن؟! نوشتم : - تو +من؟! -اره! غیر از اینه؟! +من که برات شات فرستادم و گفتم برا منم پیام میده.‌ -دو سه روز کامل سر گرم شدی ها +از چی حرف میزنی -از اونی که میدونی و الان داری میخندی:) +😂از کجا فهمیدی؟! -از دلیل هایی که بالا گفتم؛ +خانم مارپل شدی واسه ما ... از فکر چند روز پیش بیرون اومدم و گفتم :حالا هم با بلایی که سرمون اورد گوشیش خراب شده😂 سعی کردم آخرین باری که دیده بودمش را به خاطر بیارم. حسنا رو به خاله معصومه با بهت گفت: واقعا مالک برادرته؟! خاله معصومه گفت : - اره چند بار بگم باور نداری از خودش بپرس.. +پس چرا من نمیفهمیدم تازه شبیه هم نیستین -حالا دیگه‍ حسنا تو شوک بود و همینطور با خاله معصومه حرف میزد ... پرده رو کشیدم کنار، محله احمد آباد رسیده بودیم... همه وسایلشون رو جمع و جور کرده و فقط منتظر ایستادن اتوبوس بودند... ماشین وارد کوچه شد و جلوی دفتر زیارتی ایستاد... جمعیت زیادی توی کوچه ایستاده بودند چه زود گذشت... کاش تمام نمیشد آن روزی که پا به کربلا گذاشتم .. کاش آن روز بیشتر در حرم عباس برای رقیه اش زار میزدم... کاش قرآن را بیشتر در آن حال به خودم نزدیک میکردم ای کاش ... ولی خداراشکر حسین جان راستی من دلم برای تو بهانه میگرفت...؟! یا که دلتنگ صحن و سرایت بودم...!؟ شایدم کربلا بهانه بود... من تو را میخواستم ارباب ، خود تو را... نگاهی به اتوبوس انداختم که کسی درونش نبود ... حسنا کنار صندلی کمک راننده ایستاده بود و صدایم میکرد . از انتهای راهرو دل کندم و با قدم هایی سست خودم را به درب جلویی رساندم. چه میشد اگر مرا از خواب بیدار میکردند و میگفتند رسیدیم به سر زمین حسین بلند شو که رسیدیم به کربلای حسین اما هیهات تا کی زنده بمانیم و دوباره به کربلایت بیاییم پایم را روی اولین پله گذاشتم.. هوایم دوباره بارانی شده بود... شایدم باران اثر نداشت باید برف میبارید... ابر بهاری تشبیهی قشنگ تر است اما الان زمستان است یا بهار؟! تابستان است یا پاییز... زمستان باز هم باران و برف دارد هوای پاییز را که فقط خش خش برگ ها توان درکش را داشتند زیر پای ره گذران لح میشوند و صدای شکسته شدنشان گوش هر انسانی را به تلاتم وا میدارد. بهار با این همه زیبایی اش مانند من هوای باران را دارد و گهگاهی اشک ریزان به استقبال تابستانش میرود ... ولی اینک که بهار نیست تا با او همراهی کرده و حالم را جلا دَهَم. تابستان علاقه ای به باریدن ندارد ولی چرا من هوایم بارانیست؟! ادامه دارد...