خلاصه زندگینامه(۲) شهیدان والامقام 🌹قاسم و محمدرضا پورقدیری🕊 در بیان خواهر شهادت قاسم قاسم سال ۱۳۶۷ در عملیات بیت‌المقدس۴ منطقه شاخ شمیران، در 26 ســالگی به شهادت رسید. او فرمانده دسته بود و در چند عملیات شرکت کرد، در کربلای۴ از ناحیه ران پا و کتف مجروح شد و در بیت‌المقدس۴ به شــهادت رســید. آن زمان من کلاس سوم دبستان بودم. قاسم سربازی را از سپاه شروع کرده بود و حدود 23 ســالگی وارد جبهه شــد و روی هم رفته یکی دو سال در جبهه بود اما نه به طور پیوسته، چون نظامی و کارمند بود و همزمان درس هم می‌خواند و کمتر به او مرخصی می‌دادند. با قاسم احساس امنیت داشتم قاسم خیلی مودب، با اخلاص و تقوا، خوش اخلاق و صبور بود. و من با سن کمی‌که داشتم اینها را در رفتار و کردارش می‌دیدم. هر بار که بحث و جدلی بین اعضا خانواده بود وقتی قاسم وارد می‌شد همه آرام می‌شدند. نه اینکه بترسند؛ بلکه طوری رفتار و صحبت می‌کرد که جو تغییر می‌کرد و انگار نه انگار که یک ســاعت ما با هم بحث می‌کردیم. کلاً هر جایی که قاسم بود احساس امنیت می‌کردم، احساس یک پناه را داشتم، یک تکیه‌گاه بود. حکایت پرواز برادران قاسم و محمدرضا پورقدیری خانه‌ای ســاده و خانواده‌ای گرم و صمیمی دارند؛ استاد حسن پدر خانواده مردی انقلابی و زحمتکش است، از همانها که صبح زود بسم‌الله گویان در پی روزی حلال خانه را ترک می‌کنند و شب هنگام با تنی رنجور اما با صلابت به خانه برمی‌گردند، تا حاصل دسترنج‌شان قوای تسبیح حق شود. صدیقه مادر 9 فرزند است؛ اما تعداد فرزندان نه تنها خللی در شیوه تربیتی او ایجاد نکرده بلکه حاصل زحمات او سه فرزند ایثارگر است؛ محمدرضا که نوجوانی است مهربان و دلسوز، ارزش دست‌های پینه‌بسته پدر و پاهای پردرد مادر را می‌داند و در همه حال یار و غمخوار آنان است. در ظاهر ساکت و آرام است و در درونش غوغایی برپاست. جثه‌ای کوچک دارد اما عزمی بزرگ. همین اســت که به هر دری می‌زند تا راه پروازش را هموار کند و در نهایت به آرزویش می‌رســد. قاسم اما یک پاسدار است، پاسداری که دوستانش از شدت تقوا و خلوص او را متقی می‌نامند، همان که می‌تواند الگوی تمام اقشار باشد، چه آنجا که به عنوان یک کارمند سنگین‌ترین پرونده‌ها را به نتیجه می‌رساند، چه آنجا که عصای دست پدر و مادر است و چه آن هنگام که به عنوان فرمانده دسته جانش را سپر بلای رزمندگان می‌کند. و حسین که جانباز است؛ ولی بیشتر از جراحت ترکش و بمب شیمیایی، داغ برادر قلب و روحش را آزرده است.... و حال سمیه پورقدیری خواهر دو شهید محمدرضا و قاسم که نامش را از خوش سلیقگی برادر دارد، از دو عزیز سفرکرده‌اش برایمان می‌گوید، از محمدرضا که تنها تصویری مبهم از او در خاطر دارد و قاسم که حتی نام و یادش، آرامشی بی‌انتها به همراه دارد... حالا هم هر چه را که از قاسم و محمدرضا گرفتم به بچه‌ها انتقال می‌دهم. مثلا به پسرم در مورد محمدرضا می‌گویــم ببینید با این جثه ضعیف چقدر احســاس مســئولیت داشــته؛ چون حتــی در عکس‌هایش هم مشخص است که چقدر جثه کوچکی داشت. مودب، متواضع و قانع بود به همه احترام می‌گذاشت. در نشست و برخاستش همیشــه مودب بود. حتی من ندیده بودم که چهار زانو بنشیند، همیشه دو زانو بود. در آلبوم‌ها هم، همه عکسها به همین صورت است. ظاهر خیلی آراسته‌ای داشت، با اینکه لباس نو نداشت. معمولا لباس قاسم و محمدرضا و حسین مانند هم بود. مادرم می‌گفت برایشان یک کفش و پیراهن نو خریدیم. محمدرضا کفش نو خودش را برده بــود خاکی کرده بود و گفته بود من روی اینکه با این کفش نو بروم مدرســه را ندارم. قاسم هم این‌طور نبود که عید لباس نو بگیرد. معمولا از طرف بنیاد شــهید به خانواده‌های شهدا هدایایی می‌دادند. زمانی که محمدرضا شهید شد قاسم به مادرم گفته بود دوست ندارم حتی یک بار هم سمت بنیاد بروی و درخواســتی داشته باشــی. ما هر کاری کردیم برای خدا کردیم. قرار نیســت اگر یک فرزندت رفته بخواهی مزایایی دریافت کنی. و زمانی که قاســم شهید شد تا ۴، ۵ سال حقوقی دریافت نکردیم، یکی از دوستان قاسم متوجه موضوع شد آمد منزل ما. مادرم گفت قاسم دوست نداشت ما از مزایای خانواده شهید اســتفاده کنیم، الان دستمان هم تنگ است؛ اما فرض می‌کنیم که اصلا این دو تا هم شهید نشده‌اند. حساس به بیت‌المال قاسم خیلی به بیت‌المال حساس بود. یک موتور و یک ماشین زیر پایش بود. ما عروسی یکی از اقوام در کرج دعوت شده بودیم. وسیله هم نداشتیم. قاسم گفت من حاضرم خودم یک ماشین از دوست و آشنا برایتان جور کنم؛ اما با این ماشین نرویم؛ چون برای بیت‌المال است. با اینکه حقوق ومزایای آنچنانی نداشت، به دوستانش سفارش کرده بود که من حدود 700 تومان خمس دارم.